پايداري در عشق

“اه “تنها دو حرفه و با عميق شدنش معني پيدا ميكند ولي چه كنم كه بي تو جهانم اولي و با تو جهانم دومي را ندارد.

يكبار در مورد مثلث عشق صحبت كرديم كه يه ضلع اون اشتياق يا شور و شوق بود بهتره در مورد ضلع اول نظر خودم و يه عزيزي رو بيان كنم.

“عشق، تنها شور و شوق نیست، بلکه مهارت است”شاید بیشتر ما در دوران نوجوانی، عشق را تماماً مترادف با رمانتیک بودن می‌دانستیم.اما هر چه گذشت، متوجه شدیم که عشقِ رمانتیک، اگر چه برای شکل گیری یک رابطه ی گرم و پر شور، لازم و ضروری است؛ اما به تنهایی کافی نیست.چیزی که در پایداری یک عشق یا رابطه – در کنار رمانتیک بودن – می‌تواند نقش مهمی‌ایفا کند و شاخه‌های پُر برگ و پُر گُلِ صمیمیت را بر تنه ی این درختِ آسیب پذیر برویاند،مهارت در عشق یا مهارت در عشق ورزیدن است.“اینکه سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم به چه معناست؟”عشق، کاوشی است برای کامل شدن.در اوایل دوران عاشقی، شخص تا حدی به آسایش خاطر محض می‌رسد، چرا که بالاخره توانسته بسیاری از چیزهایی را که قبلاً به حکم عرف لازم بوده نزد خود پنهان نگه دارد، بر ملا کند.می‌توان معترف بود که ما آن قدری که جامعه گمان می‌کند محترم و موقر و متعادل و متعارف نیستیم.ممکن است بچگانه رفتار کنیم یا خیال باف، تخس، آرزومند، منفی باف، آسیب پذیر و چند بُعدی باشیم، اما همه این‌ها را معشوقمان از ما می‌پذیرد و درک می‌کند.و در لحظاتی که متوجه می‌شویم معشوق درکمان می‌کند، خیلی بیشتر از حدی که دیگران تاکنون درک کرده اند،و شاید حتی بهتر از وقتی که خودمان ابعاد آشفته، خجالت آور و ننگین خود را درک می‌کنیم، عشق به اوج خود می‌رسد.عشق، پاداش قدردانی معشوق نسبت به روان مغشوش و متلاطم ماست.او از احساساتی حرف می‌زند که ترجمه می‌شود.به: قدردانی، محبت، رضایت خاطر، و تسلیم.

در نقطه ای از زندگی متوجه می‌شود که زندگی در تنهایی، توجیه ناپذیر است.

افرادی که شنونده‌های خوبی هستند نیز به اندازه ی افرادی که خوب، منظور خود را بیان می‌کنند، مهم و کمیاب هستند.او همون کسیه که من عاشقشم و نمی‌خوام درباره اش فکر بد کنم. هر چقدر هم که افکارش گاهی آزارم بده.تو بهترین دوست منی و من می‌خوام با ذهنت و تمام جزئیات عجیب و غریبش آشنا بشم و کنار بیام.من هیچ وقت نمی‌تونم همه ی کارهایی رو که ازم می‌خوای انجام بدم یا دقیقاً همون طوری که تو می‌خوای باشم، تو هم نمی‌تونی،ولی ترجیح میدم اینطور فکر کنم که ما میتونیم از اون دسته آدمایی باشیم که جرئت می‌کنن خودِ واقعی شون رو به هم معرفی کنن.در غیر این صورت چیزی که بینمون می‌مونه سکوت هست و دروغ، که دشمنان اصلی عشق هستن.بازگرداندن احساسات، یکی از پیچیده ترین و ضروری ترین وظایف عشق به نظر می‌رسد.عصبانیت و نکوهش، می‌تواند جای خود را به همدردی بدهد.برای داشتن روابط خوب، نیازی نیست دائماً عاقلانه رفتار کنیم؛تمام مهارتی که نیاز داریم این است که چند وقت یکبار بتوانیم با روی گشوده اقرار کنیم که شاید در یکی دو موقعیت، احمقانه رفتار کرده ایم.یک رابطه ی درست، رابطه ای است که در آن مدام یاد بگیریم و یاد بدهیم.شاید باید بدانیم وقتی می‌خواهیم چیزی را تذکر دهیم باید اندکی کمتر ناشی، هراسان و پرخاشگر باشیم و در زمان دریافت واکنش نیز کمی‌کمتر ستیزه جو و حساس باشیم آنگاه به خوبی خواهیم پذیرفت که هر دو پروژه (یاد دادن و یاد گرفتن، خاطر نشان کردن عیوب دیگری و قرار دادن خود در معرض انتقاد) ممکن است در نهایت، در خدمت هدف واقعی عشق باشد.شاید  سال‌های بیشتری باید بگذرد تا آن‌ها در هنرِ یاد دادن و یاد گرفتن کاملاً خبره شوند.بلوغ یعنی اقرار به اینکه عشق رمانتیک ممکن است تنها در بردارنده ی یک جنبه ی محدود و شاید کمی‌کوته فکرانه از زندگی عاطفی باشد، جنبه ای که بیشتر بر جست و جو برای یافتن عشق متمرکز است تا ابراز آن؛یعنی مورد عشق ورزی قرار گرفتن به جای عشق ورزیدن.

فرزندان ممکن است معلمان غیر منتظره ی انسان‌هایی بشوند که خیلی از خودشان بزرگ ترند، و از طریق وابستگی کامل، خودخواهی و آسیب پذیری خود، به آن‌ها درسی عالی درباره ی نوعی کاملاً جدید از عشق بدهند،نوعی از عشق که در آن هیچ گاه عمل متقابل به خاطر کج خُلقی پشیمانی به دنبال ندارد و هدف واقعی چیزی نیست جز تعالی یکی با کمک دیگری.ما متوجه می‌شویم که زندگی به راستی به توانایی عشق ورزیدن متکی است.همچنین می‌آموزیم که خدمت کردن به دیگری تحقیرآمیز نیست، بلکه کاملاً بر عکس است،چرا که خدمت به دیگری ما را از بند مسئولیت خسته کننده ی خدمت رسانی مداوم به غرایز پیچیده و سیری ناپذیر خودمان می‌رهاند.