اییی جانم این آدمی که هنوز نتونسته یه جفت برا خودش پیدا کنه ولی از درس و مشق فارغ شده و این خودش آغاز یه زندگی تازه هست که میتونه حالا با خیال راحت اللی تللی کنه و حالا دیگه دیپلم گرفتم و کسی نمیتونه منومسخره کنه برو بچه تورو چه به عاشقی !!! توو دبیرستان یه معلم زبان داشتم که هر جا منو میدید سعی میکرد ازم دوری کنه چون میدونست الان میام و ازش میپرسم آقا آقا چطوری میشه رفت خارج ؟ خارج رو خوب اومدم ولی واقعا” همیشه ازش همین سوال رو میکردم آخه برا من هر جایی بیرون از ایران خارج بود و فقط میخواستم از ایران برم بیرون، حالا هر کجا اصن نا کجا آباد فقط بیرون از ایران باشه. یه روز بطور اتفاقی که خونه دوستم مشغول بازی پینگ پنگ بودیم دوستم که لعنت خدا بر او نباد بمن گفت رضا تو که عشق بیرون رفتن از ایران رو داری، کشتیرانی جمهوری اسلامی برا اعزام خارج دانشجو استخدام میکنه من که فقط یه بعدی به زندگی نگاه میکردم له له زنان گفتم چجوری؟ اونم برام توضیح داد و بدو بدو رفتیم و روزنامه خریدیم و فرم های مربوطه رو که همون روز آخرین مهلتش هم بود پر کردیم و رفتیم اداره پست و ارسال کردیم و چند ماه بعد آزمون ورودی و معاینات پزشکی و ….. یک سال بعد آماده برا رفتن آره واقعا یک سال طول کشید و بعد از آخرین مصاحبه بمن گفتند که برم برا پرواز هندوستان بلیط نهیه کنم اخه چرا من؟ نمیدونم شاید کلاف زندگی منو که یکی میبافت رو اونا تهیه میکردند و میدونستند چه بلایی میخواد سرم بیاد.
بهرحال منم رفتم خبابون بهار یه آژانس شیک و پیک که وقتی وارد شدم، داشتم با نگاه کردن به در و دیوار به جلو حرکت میکردم که صدای یه دختری منو به خودش جلب کرد- آقا بفرمایید اینجا- اونجا چرا اونجا ؟ جلوترش هم که یه خانم دیگه ای مشتری نداره!!! خب بمن چه، منم رفتم و گفتم یه بلیط برا بمبئی میخواستم، گفت تنها هستید ؟ یه لحظه مکث کردم من که ۱۹ سالمه مگه چیه ! گفتم بله تنهام وقتی داشت کارهای ثبت بلیط رو انجام میداد منم حسابی اسکنش کردم نه یک بار و دو بار تا تونستم هی از بالا میرفتم پائین و برمیگشتم خیلی سعی کردم که بهش بگم من چند ساله که آرزوی تحصیل خارج از ایران رو دارم ولی اگه شما با من دوست بشید من نظرم عوض میشه اصن دوس داشتم همونجا بشینم و تکون نخورم و نگاهش کنم وایییی دنیا رو سرم خراب شد چون یهو دیدم بلیط رو گرفته جلوم و میگه برو اتاق رئیس امضا کنه و همونجا پرداخت کنید منم که گمراه و اسیر شده بودم از نگاهم متوجه شد که چرا اینقدر زود!! دستشو برد عقب و گفت بزار خودم امضاشو میگیرم و از جلو من رد شد سمت اتاق رئیس و ایندفعه کل اندامشو اسکن کردم و اونم خوبه خوب متوجه این موضوع شده بود که یه نگاه سنگین داره بدرقش میکنه، چرا بعضی وقتا زمان اینقدر زود میگذره !!! داشتم با نگاهم میخوردمش که با دست بهم گفت که بیام اتاق رئیس و پولشو پرداخت کنم بهرحال کارای تهیه بلیط تموم شد ولی کارای من توو اون آژانس تموم نشده بود چون اون شب نمیدونید چه به من گذشت،فردای اون روز دوباره رفتم همونجا منتهی هیچ بهونه ای برا رفتن به داخل نداشتم منم از پشت شیشه عین بچه ای که از پشت شیشه مغازه شیرینی فروشی به شیرینی نون خامه ای ذل زده باشه منم به اون دختره ذل زده بودم و فقط خدا خدا میکردم کسی متوجه من نشه تا بتونم بیشتر نگاش کنم تا سیر شم ولی آدم حریص هم مگه سیر میشه ؟ این قضیه تا دو هفته ای که روز پرواز من بود همچنان ادامه داشت و هر روز بیشتر و بیشتر به این موضوع فکر میکردم که این همه دانشگاه توو ایران خب چرا حالا من باید برم هند ولی توو این افکار بودم که خودمو توو فرودگاه دیدم و با یه پرواز تمامی اون افکارم پرواز کردند و من مانده ام تنهای تنهااااا.
همیشه همه چیز وجوری که ما میخواییم پیش نمیره ولی حتما رفتن شما باعث شده که اتفاقای خیلی بهتری برای شما رقم بخوره و حتما همینطور هستش، خیلی وقتا خیلی از اتفاقا توی زندگی ما اتفاق میوفته و یا افراد زیادی میان و میرن توی زندگی ما تا بالاخره انی که باید بیاد میاد و می مونه و همین موندن اون آدم باعث میشه که آدم متوجه بشه که همه رفتنها خیلی هم خوب بوده و چقدر الان خوبه همه چیز.