وقتی صحبت از احساس میکنیم یعنی عقل و منطق در نگاه پیشین است و در جلوی چشمان ما تنها عاطفه و حس و خاطره است که نقش بسته وخیلی اوقات تمام وجود ما را در بر میگیرد، در خصوص مدیریت احساس پروفسور فلورین داگلاس میگوید: اگر به جای فکر کردن به احساساتی که در طول یک فرایند منفی اثر مخرب به جای گذاشته است از احساستان صرفنظر کنید و در باره فضا و بستر رخداد آن رویداد،بیندیشید در اینصورت ذهن میتواند بدون هیچ تلاشی از احساسهای ناخواسته همراه با آن خاطره دوری کند بطور مثال در زمان بروز احساس ناگواری میتوان به دوستی که در آن زمان در آنجا حضور داشته و یا اینکه هوا در آن روز چگونه بوده یا هر چیز غیر حسی که بخشی از آن خاطره هست را در ذهن تداعی کرد و فقط به آن اندیشید.
این راهکار مناسبی است برای مدیریت احساسات ولی روش دیگری وجود دارد که خود بنده خیلی از آن سود برده ام و آن ارزیابی دوباره یا نگاه متفاوت به ماجرا است یعنی ساختن خاطره به گونه ای که دلمان میخواهد، این روش هم به مدیریت احساس کمک کرده و جنبه های سخت خاطرات منفی را سهل میکند و هم بمرور احساس بد را نابود می سازد.
بعضی از روانشناسان احساس را در سه نوع عصبانیت، ترس و غم خلاصه می کنند همانند سه رنگ اصلی آبی و زرد و قرمز که دیگر رنگها از ترکیب این رنگهای اصلی درست میشوند تمامی احساسات نیز تلفیقی از این سه احساس اصلی هستند. بنده که هنوز پی نبرده ام در دنیایی که هزارو ششصد طیف رنگی متفاوت وجود دارد و ما اکثر رنگها رو نامگذاری میکنیم چرا نباید این حس های متفاوت را نامگذاری کنیم مثلا وقتی از فرایند دو حس ترس و غم، نا امیدی شکل میگیرد پس ما بگیم حس نا امیدی یا حس شادی و یا حس تنهایی ….. حستان لطیف، روزگارتان پر از خاطرات خوش.
من عاشق شدم و پرواز کردم و در اوج پرواز، طوفان بود که مرا به زمین زد. خب هر کسی شانس پرواز نداره.
برای بهتر کردن زندگی ، آدم باید فقط با آدم ارتباط برقرار کنه و برای لذت بردن از زندگی، آدم با حوا.
یکی بود بازم بود اینبار با دلم برای دلم حرف میزنم، مینویسم تا بهتر حرف بزنم پس خط اول: به نام خدا.
خط دوم: کودکی
زندگی، کودکی، بازی، قهر، دوستی، آشتی، خنده. همه اینها رو یکجا داشتم و داشتم بچگی میکردم، آه که چقدر این دوران قشنگه، وقتی طفل بودم همه مسایل اطرافم ساده بود و از زندگی لذت میبردم، نمیدونم چی شد که فکر کردم بزرگ شدم و دلم شروع کرد به گشتن یه چیزی که نمیدونستم اون چیه، بعدها که بزرگ شدم بهم گفتند بهش میگن عشق و اون چیزیه که من با بدست آوردنش همه آنچه را که داشتمو از دست دادم بعدها که بزرگ شدم وارد شغلی شدم که از دیدگاه آدمای متخصص ، توی اون رشته آدم ریسک پذیر میشه اصلا آدمایی وارد این رشته میشن که جسور باشن و ریسک پذیر و حالا که بیش از بیست سال در این شغل تجربه دارم فهمیدم ما آدمهایی میشیم که ریسک جانی رو با جان و دل می پذیریم ولی ریسک مالی هرگز. اگه به ما بگن که الان فصل انتقال سهام از یه شرکت به شرکت دیگه ای هست و احتمال برد پنج میلیون تومانی در این فعالیت بورسی وجود دارد همه کاری انجام میدهیم بجز تکان دادن خودمان ولی اگر در دریای طوفانی حتی در یک قدمی مرگ هم که باشیم برای یک تشویق پانصد هزار تومانی چه ها که نمیکنیم.
یادمه برای خرید یه دوچرخه پدرم به من دو سال وعده می داد که اگه معدلت فلان بشه سال بعد می خرم آره دقت کردید میگفت سال بعد می خرم تا اینکه خودم بعد از دو سال انتظار با اجازه پدر و مادرم قلکم را که شکستم و یه دوچرخه کورسی از دوستم البته دست دوم خریدم، من که میگم دل بچه گوچیکا از آدم بزرگها بزرگتره. یه آدم بزرگ اگه یه آرزوش دو سال طول بکشه دست به هر کاری میزنه مثلا حداقل بازتابش اینه که هی با همسرش به بهانه های گوناگون بحث و دعوا میکنه ولی من که حتی نق هم نمیزدم البته این فقط مختص من نیست.
حالا که بزرگ شدم به این باور رسیدم که بخشیدن دل بزرگ میخواد، بچه ها بمراتب بیشتر و بهتر این فعل زیبا را از آدم بزرگترها انجام میدن، بیشتر میبخشند و بهتر زندگی میکنند.
استادی میگفت همه راه ها به یک جا ختم می شوند اما شما راه خودتان را خود انتخاب و تا آخر طی کنید. من باور دارم دو نفر ممکن است به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملا متفاوت را ببینند و به همان اندازه باور دارم که زندگی ما ممکن است ظرف چند ساعت توسط کسانی که حتی آنها را نمی شناسیم تغییر کند چون به این باور دارم کسانی که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلی زود از دستم گرفته خواهند شد پس باید راه خودتو بری اصلا انسان مجازه هر کاری رو، تکرار میکنم هر کاری رو انجام بده بغیر از کارایی رو که موجبات آزار دیگران میشه، اصلا اول از همه باید خودتو دوست داشته باشی.
If you give a little love
you can get a little love of your own
البته گاهی وقتها فقط عشق ورزیدن و دوست داشتن و محبت کردن برا آدم دردسرم بهمراه داره ولی عیبی نداره چون پایانش قشنگه یه بزرگی میگفت پایان هر چیزی خوبه اگه دیدی خوب نشده حتما پایانش نرسیده، ولی من بارها تجربه کردم که آدمای زیادی هستند که میخوان با ناراحتی اون روی آدمارو ببینن و این ما هستیم که باید پشت رو نشیم که به هنگامه خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری و نه کنم تنبیهی.
خط سوم:پسر بچگی یا بچگی پسرانه
از هر چی بدم میومد سرم میومد، از وقتی یادمه خیلی نونور بودم البته به ارث نبرده بودم بلکه پدرم و تنها عموی مهربونم هر کدوم سه و چهار تا دختر داشتند یعنی مجموعا هفت دختر بدون فرزند پسر دور و بر خونواده مومن پور ورجه وورجه میکردند و یواش یواش داشت دیر میشد چون از دیدگاه این عزیزان نزدیک بود نسل از بین بره که من اومدم برا همین یک هفته شبانه روز جش و پایکوبی تو خونه ما برقرار بود تا اونجا که عموی خوبم برا اینکه از قافله عقب نیوفته بچه خواهر خودشو رسما و قانونا به فرزندی خودش در آورد و نام مومن پور رو تو شناسنامه بچه خواهرش گذاشت و ار همون ابتدا اونو به خونه خودشون بردند همچنین به همه فهموند که پسر خودمه، همه اقوام هم قبول کرده بودند بغیر از مادر بنده که میخواست ادعا کنه فرزندش یعنی بنده تنها باقی مانده از نسل این خاندانه، خب رو همین حساب من از ابتدای ورودم به این دنیای خاکی همش تو بغل این و اون بودم اصن فکر کنم تا چند سالگی پام به زمین برخورد نکرده بود چرا که کوچیک بودم که از یه بلندی افتادمو پام شکست، نه بخاطر اینکه دست و پا چلوفتی باشم بلکه برا اینکه همش تو بغل بودم و نمیزاشتند منم تجربه کسب کنم، سهم بچگی پسرانه منم فقط کت و شلوار بود که با دخترا تمیز داده بشم وای که چقدر این لباس رسمی برا من ناراحت کننده بود اینم دلیل دیگه ای بود که من نتونم بچگی کنم، وقتی مادرم بهم میگفت خب تو هم برو توی کوچه با بچه ها فوتبال بازی کن هزاویک دلیل برای بیرون نرفتنم از خونه، می آوردم.
خط چهارم: خوب، بد، زشت
از بدترین کار دوران کودکی اگه بخوام بگم باید در مورد رابطه دوستی با رفیق هم کوچه ایم بنام مسعود بگم که یه بار باهم دعوامون شد و من حسابی ازش کتک خوردم خب از اون جهت که نبخشیدن توی خون ما هست منم همیشه این کینه رو تو دلم داشتم اونروزا که مادر بزرگم شدیدا مریض شده بود…..ویلچر
خط پنجم: من تنهایی زورم به تنهایی نمیرسه.
خیلی جالبه آدما تا وقتی بچه هستن فکر میکنن قدرتمندترین آدم دنیا پدرشونه چون زورشون و قدرتشون از همه بیشتره و این یکی از دلایلی میشه که پدرشونو خیلی قبول داشته باشن ولی تا بزرگ میشن و وارد جامعه میشن جایگاه پدرشون بصورت لگاریتمی تنزل میکنه تا جایی که بعضی از این بچه ها دیگه پدرشونو حتی قبول ندارند وای از این روزگار. یادمه وقتی کوچیک بودم یکی که بعدها از دشمنان خونین من شد ازم پرسید وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشی و منم مثل آذمی که از قبل فکراشو کرده بلافاصله گفتم میخوام کار پدرمو ادامه بدم، اون موقع پدرم توی یه چاپخانه در شرکت نفت کار میکرد، جایی که همیشه ازش شکایت داشت و من میخواستم همون کارو انجام بدم البته نه به خاطر اینکه من از کار بد خوشم میاد بلکه چون نقش پدرم در خونواده حائز اهمیت بود و هر کاری که او می کرد یعنی نهایت خوب بودن. پدرانی که عمل و گفتارشان متفاوت است ویا فرصت کافی برای ارتباط با فرزندان خود ندارند، شخصیت مناسبی برای همانندسازی فرزندان نیستند و فرزندان در مسیر رشد از دیگران بیشتر الگو برداری میکنند چرا که پدر در مدیریت یک جامعه کوچک دچار نقصان و ضعف است حال به هر دلیلی ولو به بهانه مشغله کاری یا وضعیت کاری که متعاقب آن دوری بیشتری از خانواده را به همراه دارد، پدر من که صبح هنگام عازم اداره و قبل از غروب همیشه توی خونه بود، بعضی از آخر هفته ها هم دسته جمعی تو پیک نیک خو ش میگذروندیم، یکی از این شبها که هوا کاملا تاریک شده بود و همگی پیاده توی مسیر برگشت خونه بودیم من برای خودم سوت زنان جلوتر از همه توی پیاده رو قدم میزدم هر جا یه چند تا پله میدیدم ازشون بالا میرفتم و میومدم پایین یه نگاهی به عقب مینداختم تا مطمئن بشم همه پشت سرم هستند، اون موقع درب حفاظ مغازه ها و گاراژا همگی مشبک بودن که با دسته ای که در وسط اون تعبیه شده بود با فشار دست باز یا بسته میشد، منم که تو حال و هوای خودم بودم از یکی از این حفاظ ها رفتم بالا و داشتم توی اون گاراژو میدیدم که از دور و توی تاریکی که فقط نور ماه یه کم زمینو روشن کرده بود یه سگی رو دیدم که با سرعت پارس کنان به سمت من میاد اول از همه بدون فکر شروع کردم به پایین اومدن که نمیدونم چطور شد که تونستم محاسبه کنم که اون سگه زودتر از به زمین رسیدن من، به خود من میرسه وای که چه سگی هر چه نزدیکتر میشد به بزرگی اندامشو و هار بودنش بیشتر پی میبردم که بین زمین و هوا نظرم عوض شد و با سرعت خودمو رسوندم به بالاترین نقطه اون حفاظ چون بالای اون حفاظ امن ترین نقطه برای خودم بود سگ وحشی هم که منو با دزد اشتباه گرفته بود بعد از هر دو سه پارسی میپرید بالا تا بتونه منو بگیره البته اون دندوناش اونقدر وحشتناک بود که میتونست دوتا پامو با هم بگیره اونجا بود که با صدای بلند داد زدم آقاجون آقا جوووون من که آدرنالین بدنم همینطور داشت بیشتر و بیشتر ترشح میکرد و فقط به اون سگ وحشتناک زل زده بودم ناگهان بین زمین و هوا معنای واقعی به خود گرفت و فکر کردم که خوبه فوقش با سر میخورم زمین و سرم میشکنه و این خیلی بهتر از اینه که این سگه منو گاز بگیره آخه تجربه شکسته شدن اعضائ بدنمو قبلا داشتم ولی درد گاز سگی که میخواد وظیفشو انجام بده هیچوقت.
نمیتونم توصیف کنم ولی احساس امنیت خاطر وصف نشدنی داشتم وقتی دیدم توی بقل پدرم هستم و در واقع اون بود که منو از اون بالا آورده بود پایین، چه بغل امنی بود. وای که این یه وجب در یه وجب میون بازوهای یه کسی که دوستش داری چقدر امنه.
دوران کودکی همه نوع احساسی داری بجز حس تنهایی، همیشه فرد یا افرادی هستند که دوستت دارند و بهت فکر کنند ولی وقتی میخوای بخوابی و احساس میکنی توی این دنیای به این بزرگی کسی نیست که بهت فکر کنه علیرغم شلوغی دور و برت میفهمی که این حس یعنی تنهایی. البته من ترجیح میدم این حس تا پایان عمر همراه من باشه ولی دیگه تنهایی دو نفره رو تجربه نکنم.
چی شد که یهو بزرگ شدم نمیدونم ولی یه چیزیرو خوب میدونم، کسی که به بدن انسان روح میده خودش در زمان مقتضی اونو میگیره درست مثل کسی که به من عشق داد، رنگ زندگیمو عوض کرد ولی من نمیدونستم که زمان مقتضی فرا رسیده است وقتی فهمیدم که حس تنهایی رو تجربه کردم. شاید طرز فکر غلطی داشتم شاید فکر میکردم همه چی ابدی و جاودانه و همیشگی است و حالا پی بردم که همه چی حتی رنگ عشق هم اکسیده میشه.
همینطور که داشتم بزرگ میشدم همواره از سگ به عنوان یه حیوون درنده و وحشی یاد می کردم و احساسم بهم میگفت اصن سگ درنده ترین حیوونه و خیلی ازش میترسیدم اون روزا که اواخر پادشاهی محمد رضا پهلوی بود توی فروشگاه تعاونی سپه که یه فروشگاه دولتی بود گوشت گوسفندی تازه توزیع میکردند البته کیلویی دوازه تومن و پنج زار یعنی صد و بیست و پنج ر یال و توی قصابی محل همون گوشت کیلویی ۱۲۷ ریال عرضه میشد یعنی فقط دو ریال ارزونتر خب حق دارین تعجب کنید یعنی فقط دو زار ارزونتر بود و آدمایی مثل پدر من ترجیح میدادن از این تعاونی ها خرید کنند البته چون خود ش توی شرکت نفت که الان شده وزارت نفت کار میکرد خوب به دستور دادن عادت داشت و به یکی از دوستاش که نزدیک اون تعاونی کار میکرد عادت داشت دستور بده که براش گوشت بخره و داستان از اینجا رنگ ترس به خودش میگرفت که منم مجبور بودم شب هنگام برم خونه دوستش که جنس خریداری شده رو بیارم خونه، آخه برا رفتن خونه دوست بابام من هم میتونستم از دو تا خیابون بگذرم و راهمو دور کنم یا از یه زمین خاکی میونبر برم که حدود ده دقیقه راهم نزدیکتر میشد، اون موقع یه تیم فوتبالی بود به نام وحدت که توی اون زمین خاکی تمرین میکرد و زمانی که لیگ فوتبال تشکیل نشده بود و تیم وحدت چند سالی به دسته یک صعود کرده بود و حسب اینکه علی پروین توی اون حوالی یه نمایشگاه ماشین داشت خب باعث شده بود تیم پرسپولیس چند باری بیاد توی اون زمین و با تیم وحدت بازی دوستانه انجام بده، یعنی همه روزه این زمین بیست و چهار ساعته پر بود، توی روز از آدمای خوب و ورزشگار و تماشاچیایی مثل من که عشق میکردیم تمرین تیم وحدت رو از نزدیک ببینیم و شب هنگام پشت تپه های خاکی آدمای معتاد و صد البته سگهای ولگردی که تو اون روزا سروکله شون تو کوچه پس کوچه ها توی روز هم روشن میشد، جونم براتون بگه یه شب که منم حوصله نداشتم مثل همیشه راهمو دور کنم راه میونبر رو انتخاب کردم و با سلام و صلوات از این زمین خاکی رد شدم، تق تق ت تق تق سلام، سلام بفرمایید تو، نه خیلی ممنون باید زود برگردم، باشه صبر کن الان برمیگردم….. صحبتهای دم در و تحویل گیری گوشت و راه برگشت. آره تصمیم گرفتم از همون مسیر راه زمین فوتبال برگردم آخه موقع رفتن خیلی راحت رد شدم و هیچ اتفاقی هم نیوفتاد ولی غافل از اینکه اینبار محموله ای همراه منه که بیشتر از سارغین گردنه این سگهای ولگرد هستند که خواهان اون هستند. دور تا دور این زمین پر شده بود از کلوخ و سنگ و تپه های خاکی که پشت اونا پر بود از اشباحی که دیده نمی شدند ولی لمس میشدند برا همین من داشتم قطر این زمینو طی میکردم تا هم امن تر باشه هم نزدیکتر، فکر کنم درست وسط های راه بودم که ابتدا صدای یک و متعاقب اون چند تا سگو شنیدم که در ابتدا از پشت این تپه ها میومد هوا بقدری تاریک بود که اگه برق قطع میشد من دیگه چراغ خونه ای که تو دویست متری من بود و نمیدیدم و یقینا دچار مشگل عدیده ای میشدم، وقتی احساس کردم صدای پارس سگ ها نزدیکتر شده، چند ثانیه ای طول کشید که سرم رو برگردونم به عقب وای که اصلا دوست ندارم چنین صحنه ای رو دیگه تجربه کنم، توی اون تاریکی شبحی از چند سگ رو دیدم که پارس کنان به سرعت به سمتم نزدیک میشدند من که تازه متوجه شده بودم این بوی گوشت تازه بوده که اونارو بسمت من میکشونه با صدای بلند و البته لرزون فقط داد زدم نهههههه و با دو پلاستیک پر از گوشت شروع کردم به دویدن فقط میدویدم و میدویدم ولی مگه آدم با دو دست پر میتونه بدوه، چند بار تصمیم گرفتم گوشتارو بندازم زمین تا بتونم تندتر بدوم ولی قیافه خشمگین پدرم اومد جلوی ذهنم و صلاح دونستم با یه نشونه ای مثل گاز گرفتن سگ روی پام برگردم که حرفم همراه با مدرک باشه، این فکر و خیال خیلی برام خوب بود چون یه لحظه دیدم به روشنایی رسیدم و اون بیابون لعنتی تموم شده البته صدای عوعوی اون سگها هنوز توی گوشم میومد برا همین بدون اینکه به عقب نگاه کنم همچنان میدویدم نمیدونم چطور به سر کوچه خونمون رسیدم ولی وقتی زنگ خونمونو زدم تا وقتی که خواهرم اومدو درو باز کرد من هنوز جرات نکرده بودم پشت سرمو نگاه کنم وقتی هم که رفتم داخل اتاق همه کنار سفره شام نشسته بودند منم بدون اینکه چیزی از ماجرارو تعریف کنم شروع کردم به خوردن کلی غذا که واقعا بهش احتیاج داشتم هیچوقتم این ماجرارو تعریف نکردم چون دوست نداشتم مورد مواخذه قرار بگیرم که چرا از زمین قیایی اومدم. اصرار به توجیه هرگز، پس فقط سکوت.
خط ششم: اکه نمره قبولی برای رشد و تکامل به خودمون بدیم هنر کردیم.
اگه بگم راز دلمو تو هم کنارم نمیمونی ازم نخواه با تو بمونم تو هیچی ازم نمیدونی، شاید احتیاج باشه اینو روی یه پلاکادر حک کنم و به گردنم آویزون کنم تا هر چند وقت یه بار جلوی آینه که میرم ببینمش تا یادم باشه یه نیرویی وجود داره که از آبروی من حفاظت میکنه، البته معدود مواقعی هم پیش میاد که بنا به دلایل مختلفی توی دلم گفتم که آه چه کردم که کردم خطا، همانند نظریه علت و معلول خب حتما یه فعلی یا افعالی انجام شده اند که انسان به خطا کردن میافته و بعدش دیگه برا جبرانش خیلی دیره، یادمه وقتی ادی با دی با من از در جنگ وارد شده بود هر آنچه زدم به در بسته میخورد، به ادی گفتم عزیزم من رستم و سهراب تو این جنگ چه جنگی است گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ و اون بدون توضیح بهم گفت خودت خواستی خب اون روزا مفهوم حرفشو نمیفهمیدم و حالا که درک میکنم دیگه دیر شده من صداش میکنم بی غیرت ولی نبینم کسی اینو بهش بگه شما بهش بگید پسر با افکار مدرن.
خط هفتم: انتظار مهلکترین و مخرب ترین سمی است که میتواند ذهن آدمی را مغشوش و روان را مجنون کند.
عزیز من، سنگ صبور غمها ….. به دیدنم بیا که خیلی تنهام ….. هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم ….. چه دنیای رو به زوالی دارم ….. مجنونم و دل زده از خیلیها ….. خیلی دلم گرفته از خیلیها….. این صدای دلنشین گنجشکایی هست که بالای سرت وقتی چند ماه تنها وسط اقیانوس هستی زمزمه میکنه و اونجاست که آدم دلش میخواد این انتظار لعنتی زودتر تموم بشه و اگه طولانی تر بشه روان هم روانی تر. این دقیقا همون فعل و انفعالات مغزی است که بواسطه دوری از عزیزان و با بودن تعدادی محدود از دوستان انتسابی آدم منزوی میشه اصن طرف حساب من مابقی آدما نیستند فقط میگم که در مورد خود بنده مصداق داشت حتی الهه ها هم انزوال من را میدیدند، خب چه کار باید کرد اونجا بود که من به تزی که بهش باور دارم رسیدم، بهترین کار هیچکار نکردن هست چون کاری نمیتونی بکنی، اکه بیخیال نشی باید شروع کنی به برقراری ارتباط. من باید با کی ارتباط برقرار کنم ؟ یقینا با عزیزترینم پس دلینگ دلینگ الو عزیزم خواستم حرف بزنم که تلفن قطع شد اولش فکر کردم ارتباط غیر عمدی قطع شده پس دوباره دلینگ دلینگ الو عزیزم ببخشید که قطع شد الو منم عزیزم چرا داد میزنی … اینایی که میگی یعنی چی ای بابا دوباره قطع شد که، تماس دیگه و تماسهای مکرر دیگه ولی دریغ از بیان یه جمله کامل یعنی ساعتها داد و بیداد بشنوی و حق نداشته باشی حتی زبان باز کنی، چون تجربه چهل تماس یه طرفه بهم ثابت کرد که اگه حرفی بزنم تلفن قطع میشه، منم که در تمنای حل مساله فقط دادو بیدادو گوش میکردم فقط به این امید که ازم یه سوال پرسیده بشه تا بتونم یه دقیقه فقط یه دقیقه حرف بزنم ولی انگار دلش بد جوری شکسته شده بود چون تا حرفاش تموم میشد تلفنو به طرز بیرحمانه ای قطع میکرد خب این تماسها به کرات ادامه داشت به امید اینکه بتونم حرف بزنم چون فکر کردن به اون عجب حالی داشت ولی به این حرفها و داد و بیدادها وای که دیوونم میکرد، خیلی وقتها هم که اصن تلفنمو جواب نمیداد مخصوصا اون وقتایی که من تا میومدم حرف بزنم، از قصد قطع میکرد، خب بی انصاف گوشی رو بردار تا صدات یه ذره آرومم کنه این نفسای آخره دلم دار جون میکنه همش دارم فکر میکنم دست یکی تو دسته، دارم میمیرم ای خدا فکر میکنم این حقیقته.
یه پاییز زرد و زمستون سرد و یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و غم جمعه عصر و غریبی حصر و یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
جهانی دروغ و یه دنیا غروب و یه درد عمیق و یه تیزی تیغ و یه قلب مریض و یه آه غلیظ و یه دنیا محالو تو سینم گذاشتی
یه دنیا غریبم کجایی عزیزم بیا تا چشامو تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی خدایی نکرده ببین خواب چشمات با چشمام چه کرده
همه جا رو گشتم کجایی عزیزم بیا تا رگامو تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن منو زیر و رو کن بیا زخمهامو یه جوری رفو کن
فکر کنم اشتباهی گفتم چهل بار تماس گرفتم الآن مطمئنم تعدادش بیشتر بود یعنی ساعتها حرفهای خشن و با صدای بلند گوش دادم تا بتونم دقیقه ای حرف بزنم که به آه و افسوس تموم میشد،آخه میخواستم بهش بگم دلواپس و بی تابم باز امشبم بی خوابم …..ازت خبر ندارم و تا خود صبح بیدارم ….. حس خوبی ندارم چشام همش به ساعته ….. میپرسم این چه حسیه یکی میگه خیانته. آخه من حس پر پرواز با اون داشتم، با اون خوش بودم، با اون خاطره ساختم، با اون زنده بودم، عاشق بودم و زندگی میکردم و حالا این حس تبدیل شده به حس خیانت. خیلی زمان برد تا بفهمم ولی خدارو شکر بالاخره متوجه شدم وقتی کسی حرف از رفتن میزنه مدتهاست رفته فقط میخواد مطمئن بشه چیزی از خودش جا نذاشته باشه و اینو خوب بهم ثابت کرد و رفت.
خط هشتم: وقتی قصد پرواز داری حق داری قبل از پرش به همه جوانب فکر کنی ولی وقتی پریدی فقط باید از پرواز لذت ببری.
آره وقتی پریدی دیگه اجازه عقب نشینی نداری یادمه زمان استخدام کشتیرانی ، منو برای رشته عرشه انتخاب کرده بودند و من شاید تنها کسی بودم که با تحقیق و البته خواسته شخصی و علم به آینده نگری مخالفت خودمو برای این رشته و علاقه به رشته مهندسی اعلام کرده بودم، از کارمندای دایره استخدامی اصرار که تو در آینده کاپیتان میشی و اعتبار داری و … و از من انکار که من اینایی رو که میگید میدونم و من رشته مهندسی رو میخوام و بس. خب در اون زمان بعد از گذشت از امتحان ورودی و امتحان شایستگی و تست سلامت و گذشت از مراحل پزشکی و مصاحبه حضوری و سنجش زبان انگلیسی و گرفتن گذرنامه بین المللی دریانوردی که بالغ بر یک سال به طول می انجامید، دیگه مجالی برای مخالفت وجود نداشت و اصلا اونا بودند که نوع رشته رو انتخاب میکردند ولی من میخواستم قبل از پرش به همه جوانب خوب توجه کرده باشم تا پشیمونی به سراغم نیاد. بعد از چند هفته جلسه توجیهی موفق نشدند بمن بفهمونند که اونا خیر وصلاح منو میخوان و بهتر از من میتونن برای من تصمیم بگیرن برا همین من استخدام نشده اخراج شدم، پس منو راهی خونم کردند و گفتند تو خیلی پررو هستی و نمیفهمی، منم که عاشق رفتن به خارج از ایران بودم اولین شکست عشقیمو تجربه کردم ولی سینم بالا بود.
خط نهم: دانشجویی بهترین دوران زندگی
وقتی برا ادامه تحصیل رفته بودم هند یه پسر ۱۹ ساله که خیلی دلش برا خونوادش تنگ میشد همش ب این فکر میکردم چرا همه آدم بزرگا میگن دوران دانشجویی بهترین دوران زندگی آدماست، اگه این بهترین دوران عمر آدمی است پس وای بر ما که چه دوران سختی در پیش داریم
خط دهم: عشق با خواهش شکل نمیگیره.
عشق هر کسی یه جوریه و عشق خوب مقدس، من که بارها با خودم تکرار کرده ام برای شنیدن میبایست ساکت بود ولی مهمتر اینکه این سکوت باید ادامه یابد و چه خوبه که انسان توی این امتحان به خودش نمره قبولی بده، دل بدست آوردن هیچ وقت دیر نیست ولی دل ربایی بعد از رنجوندن دیگه دیره و توی اون فضا عشق یعنی تو بمون من میرم، آره تو بمون من میرم نه بخاطر اینکه ثابت کنی عاشقی بلکه لایق رسیدن به آرامش هستی و در عشق وقتی معشوق به آدم نفس میده باید دوران نقاهت مراقبش باشه که اگر نکرد یا عشق یه طرفه بوده که می شکند و یا هوس بوده که خرد میکند، خیلی زندگی کردم تا فهمیدم توی هر خانواده ای سختی رخنه میکنه بعضی ها از هم میپاشن و بعضی دیگه که محکمتر و قوی ترند پشت سر میزارنش. یادمه توی فیلم پیشنهاد بیشرمانه وقتی مرد مستحصل شده بود یکی یه رازی رو بهش گفت که اگه مصرانه خواهان چیزی هستی اول اونو رهاش کن وای که من عاشق این کلمه رها هستم اگه اون برگشت بدون که تا ابد مال تو میشه اگه نه اون از اول هم مال تو نبوده. راستی حکایت عشق شیشه به سنگ رو شنیدید میدونید آدمها وقتی دلشون مثل شیشه میشکنه میتونن بازم عاشق باشن ولی هیچوقت نمیخوان دوباره شیشه یکدست و کاملی باشن لااقل من نمیخوام یه دست باشم اصلا دیگه نمیخوام مثل سابق باشم به هر شکلی در میام بغیر از شکل گذشته.
به یزدان که گر ما خرد داشتیم……. کجا این سرنوشت بد داشتیم
از اینرو این خانه ویرانه شد……. که نان آورش مرد بیگانه شد
برای اینکه عشق را احساس کنیم به احساس نیاز داریم و وقتی نتوانیم با اطمینان خاطر احساساتمان را بیان کنیم یقینا عشق را از دست می دهیم پس بابک باید به دی اجازه تخلیه احساسات منفی خود را بدهد چه بسا این احساسات با داد و بیدار همراه باشد، باید با بیان و تخلیه احساسات دیوار اطراف قلبمان را که هنوز کم ارتفاع است را خراب کنیم و کلا دیوار را برداریم نه اینکه با خفه کردن این قریزه دیوار کم ارتفاع حائل را همچو دیوار چین بلند و مستحکم و غیر قابل نفوذ سازیم.
وقتی احساس کنم دی ناراحت است در آنصورت منتظر حرف زدن او نباشم و خود آغازگر صحبت باشم.
ناراحت شدن از اینکه چرا دی ناراحت است ناراحت کننده است و کمکی به حل مساله نمی کند.
از قطع کردن صحبت دی اجتناب کنم.
اگر نمی دانم چه بگویم فقط ساکت بمانم این در اجتماع هم بسیار کاربرد دارد.
اگر دی قصد صحبت داشت با طرح سوال او را به صحبت تشویق کنم.
احساسات دی را اصلاح نکنم پس داوری هم نکنم اصلا تز داوری ممنوع باید آویزه گوش باشه.
تا حد امکان آرامش خود را حفظ کنم و واکنش نشان ندهم، چرا که حتی اگر لحظه ای کنترل خود را از دست دهم به قول روانشناسم بازنده میشوم.
هفت نهی بالا نکات کلیدی برای شکل گیری یک زندگی بسیار عالی بود که من با علم به آن کم و بیش آنرا اجرا میکردم ولی اعتراف میکنم یه حلقه گمشده ای بود که من ازش غافل بودم اصلا نه علمشو داشتم و نه تصور میکردم که اصلا سدی جهت رسیدن به آرمان های من برای رسیدن به یک خونواده سیز زیبا وجود داشته باشه و بالاخره ولی دیر فهمیدم چگونه محبوب دی شوم. این راز یک قفل دو کلیدس، کلید اول اثبات اعتماد به نفس و استقلال خود من بود چون او از ابتدا می خواست و همواره در دنیایی که من هیچگاه اونرو حس نکردم نشان داد که می خواهد به من تکیه کند و کلید دوم ابراز رفتار غیر قابل انتظار بود، دی توقع داشتن مردی با روح آزاد را دارد همچون پسرهای شیطون که همواره شگفت زده شود.
خط یازدهم: رویاى آینده یا آینده ای رویایی
دیگر تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد
یکبار قسمت کردم تنهایی ام چندین برابر شد.
در خاطرت بماند کسی بود که بی دلیل بود بی دلیل دوستت داشت در خاطرات بماند اغوشش بعد خدا تو را فهمید بوسه هایش عطر خوش عشق داشت، در خاطرت بماند از خنده هایت می خندید کلافه گی هایت بی قرارش میکرد. یادت باشه تو گاهی میان بی حوصلگی هایت بنشین یک چای بنوش و فکر کن فکر کن به کسی که با تو خط به خط عشق را خواند فهمیدو عاشق تَر شد هرچیز را هم اگر نخواستی به خاطر بسپاری یک چیز را بدان و همین را به خاطر بسپار تو ! تو برای ان دنیای دیگری بودى، یک دنیای ممنوعه که با تو باکی نداشت از ماندن در ان، اما تو ! ماندنی نبودی پس در خاطرت بماند کسی بود که بی دلیل دوستت داشت. یادت باشه این تو نبودى که بلایی سر من آورد، این بلایی بود که آمدنش زندگی منو آغاز و رفتنش ویرانه اش کرد.
امروزا که از خواب بیدار میشم وقتی ضربان قلبمو حس میکنم وقتی بیحسیرو حس میکنم، تنهایی خدارو بهتر درک میکنم، وقتى بچه یه آدمو ازش دور میکنن درسته دیگه اونو به چشم نمیبینه ولی توی اون بیحسی بهترین خاطرات براش تداعی میشه و این لذتیه که با داشتن بوجود نمیاد، بعضى علل هستن که قابل تعمق اند و نه قابل اثبات، نیوتن میگفت وارد کردن نیرویی به جسمی، بازتاب همان نیرو در جهت مخالف از جسم را شامل میشه، خیلی از بزرگان هم به زبانهای متفاوتی گفتن که هر دست بدی همون دست میگیری خب من حتما با پدرم نا مهربون بودم که بی توجهی میبینم حتما دلشو شکوندم که دلم زخم داره و بد روزگار اینه که حتما این روندو دارم ادامه میدم که پسرم همچنان بمن بی توجهه، خب حق داره، حقداره عقده داشته باشه، حق داره عصبانى باشه، حق داره متنفر باشه، حق داره گوشه گیر باشه، حق داره به راههاى مختلفی که بهش میگیم “خلاف” گرایش داشته باشه ولی این انزجار از پدر نیست از همه چیه که یقینا پدرشم شامل میشه.