وای که من عاشق حسین پناهی بودم، اصن این مرد در زمان زندگیش هر حرفش یه داستان و راستان بود. او میگفت:
دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری؟!!!
سریع بعدش چنتا بادوم شیرین میخوری تا تلخیش از بین بره!
تو دیگه لذتی از بادوم های شیرین نمیبری!
فقط میخوای اون تلخی رو فراموش کنی!
وقتی هم که اون تلخی تموم شد…
دیگه میترسی بادوم بخوری!
که نکنه دوباره تلخ باشه!!!
عشق مثل اون بادوم تلخه میمونه!
بعدش با آدمای زیادی آشنا میشی!!!!
ولی فقط برای فراموش کردن اون!
بعدش هم دیگه میترسی عاشق شی!
در اصل آدما فقط یه بار عاشق میشن!
از اون به بعدش یا واسه فراموشیه یا از اجبارِ تنهایی.
من که میگم این آغاز دوست داشتنه ابتداى دوستی با خود با طبیعت با زندگی.
وقتی آدم عاشقه، کم کم چیزای دیگه بدست میاره ولی عین کفه ترازو کفه عشق سبکتر میشه به عبارتی میشه گفت عشق بالا میره ولی سبک میشه و اوج میگیره تا به دوست داشتن میرسه. منم
وقتی وانمود میکردم گریه های دی را نمیبینم و او اصن هیچوقت ناراحت نیست فکر کردم که بردم، ولی باختم.
وقتی برنامه ریزی میکردم تا دی را به زور با کسانی که دوست نداشت خودمونی کنم, فکر کردم که بردم, ولی باختم.
وقتی به زور میخواستم خوشبختش کنم و اون چیزی نمی گفت. فکر میکردم که بردم، ولی باختم.
وقتی که کلی پول برای خرید یه خونه برا سرمایه گذاری هزینه کردم. فکر کردم که بردم, اما باختم.
وقتی که در جمع خانوادگی جواب دندان شکنی به خواهرش دادم و سر جا نشاندمش, فکر میکردم که بردم, اما باختم.
وقتی برای هر کار زنانه به او فهماندم که من بهتر برنامه ریزی میکنم, فکر کردم که بردم, اما باختم.
وقتی درجمع خانواده خودم. عیب های دی را گفتم و همه خندیدند و کمی سر به سرش گذاشتم و کارهایش را مسخره کردم, فکر میکردم که بردم, ولی باختم.
وقتی دلش می شکست و ناراحت میشد و میخواستم زیادی لوس نشود و تحویلش نمیگرفتم, فکر کردم که بردم, اما باختم.
وقتی سعی میکردم جلو دیگران وانمود کنم که من عاقلترم و اشتباهات تقصیر اوست و تنهایش میگذاشتم, فکر کردم که بردم, اما باختم.
وقتی سعی نمیکردم که مانند او بشم و او هم هیچگاه مانند من نشد هر دو فکر کردیم که بردیم, اما هر دو به تساوی باختیم.
زندگی و محبت را ذره ذره باختیم عشق را پروندیم و شکست را طی بیست سال بردیم.
عشق یعنی من میگذرم تو بمانی و دوست داشتن یعنی مبارزه با خودخواهی به خاطر دیگری.