احسان و محبت

زندگی بدون تجربه، بها دادن به تمامی رفتارهای آدمهای اطراف خودمونه و بعد از مدتی متوجه میشی که لطف بیش از حد وظیفه میشه و عدم انجامش مایه دردسر. بعد از چندی که ناراحتی ها و کشمکش های زندگی خسته ات کرد، نا خودآگاه تو هم شروع به پر خاشگری می کنی و دیگه اون اراده اولیه و کنترل بر روان رو نخواهی داشت، کم کم از خودت خسته میشی و اگه اهل تفکر باشی سعی میکنی که خودتو پیدا کنی، دوست داری بازم مهربون باشی، از منطق توآم با احساس استفاده کنی تازه وقتی شناخت خودت کامل شد و متوجه شدی که باید آروم باشی و با دیگران مهربون، خب دوباره اختلاف نظر بوجود میآد و اونوقت میخوای از دریچه علم و منطق و صحبت متقابل وارد بشی و تازه اونجاست که متوجهم میشی ای یکی اصلا و ابدآ جواب نمیده، میدونی درست مث وقتی هست که خودتونو ملزم احترام به قوانین راهنمایی و رانندگی می دونید و از جاده کنار خاکی سبقت نمیگیری حالا اگه کسی این کارو کرد و نزدیک بود با شما تصادف کنه و موجبات ناراحتی شما رو فراهم کرد انوقت شما توو اون ترافیک میرید و جلوی اون راننده و محترامانه و مودبانه بهش میگید که این کارش درست نبوده، تصور کنید که برخورد اون آدم چیه!!!!!! خیلی وقتا توو زندگی برخورد آدمای نزدیک به ما دقیقآ همونطوره…. همونطور.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *