من که عاشق بودم تو نفهمیدی
با تو صادق بودم و تو نفهمیدی
پدر و پسر
زمانه عوض شده، زندگی عوض شده، وقتی پای صحبت بچه میشینی اون میگه پدر من که کاری نکرده و من باید جور کم کاری های اونو بکشم. چون از خدا غافل شده، خب حق داره میخواد ترقی کنه و برای ترقی حتما به پله احتیاج داره تا از اون بالا بره و وقتی کارش تمام شد دیگه به اون نردبون احتیاج نداره و بد روزگار اینه که حتما میخواد نردبون کهنه، جلوی چشماش نباشه و حالا وقت اونه که بزارش توی انباری پیش مابقی وسایل کهنه و بدردنخور.ولی زندگی نردبون نیست که بچه ها ازش بالا برن آخه بی انصاف، پدر ریشه زندگیه و بچه خود درخت، حالا وقت اینه که همه خود درختو ببینند و به ریشه کاری نداشته باشند، آخه گناه پدر چیه که عشقشو ازش میگیرن انسان میخواد به کجا برسه که ارزش هارو بی ارزش میکنه، وقتی بچه ها بزرگ میشن خب حتما بزرگ هستند که میگن بزرگ شدند ولی اگه پدر پیر شده بچه باید بدونه که اونم بزرگ شده بود و یه روزی بزرگ بوده و بچه هم یه روزی پیر میشه، اونا هم باید همون مراحل رو بگذرونند.
من نیازی به دلسوزی ندارم چون من خدارو دارم و خدا به من یه دل بزرگ داده ولی دلی که شکست شکسته، عزت مرد وقتی از بین بره دیگه کسی رو نمیشناسه. همه عاشق میشن ولی اغلب نمیتونن اونو حفظ کنن خب منم از این قاعده مستثنی نیستم.
اگه آرزوهامو توی دلم کشتم. اگه عشق واقعی باشه گذشت زمان مستحکمترش میکنه حتی اگه اشک و خون در فرد یکی شده باشه. حتما پسر میگه خب وظیفه بوده، باید در نظر بگیره اون منو دوست نداره بخاطر اینکه من آدم خوبی هستم بلکه اون منو دوست داره چون آدم بسیار شریفیه. وقتی بچه هستند پدرشونو دوست دارن اصن پدر براش یه سمبله و وقتی پدر محبت بچه رو احتیاج داره بچه اونو دریغ میکنه…..
آخه چرا میخوای آغوشتو از من بگیری اینو وقتی یه پدر میگه که توی خودش گم شده.
آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم ….
اگر پدری نتونست به فرزندش چیزی یاد بده باید خدا رو شکر کنه که از کسی دیگه یاد گرفته …
اینکه فرزندمون رو با ربع قرن گذشته (فرزند عصر انفجار ارتباطات رو با فرزندی که تحت تاثیر محیط اجتماعی اون زمان و احترامی که بی چون و چرا پذیرفته بودیم ) رو مقایسه کنیم مطمعنا نتیجه ای نمیگیریم …
شاید بهرحال ممنون که نظر دادید.
پدر در همه مراحل زندگی برای بچه یه تکیه گاهه و یه کسیه که میتونه بهش تکیه کنه گاهی ما غافل میشیم از اینکه پدرمون چقدر برامون زحمت کشیده و تمام جوونی و زندگیشو گذاشته برای ما و گاهی اصلا اونارو نمیبینیم گاهی باید بشینیم روبروی پدرمون و فقط به صورتش نگاه کنیم و اونوقت لابلای تمام چین و چروکهای صورتش تمام روزهای زندگیشو میبینیم تمام زحماتش و تمام خستگیهاش رو میبینیم و باید این یادمون باشه اگر پدر و مادرمون نبودند ما هم نبودیم و اگر زحمات اونا و از خود گذشتگی اونا نبود ما الان این موقعیته اجتماعی رو نداشتیم گاهی فقط گاهی و فقط چند لحظه به نبودنشون فکر کنیم معنا و مفهوم پدر و مادر رو میفهمیم اونا از خودشون گذشتن تا ما به اینجا برسیم و باید بدونیم هر کاری ما در حال حاضر با پدر و مادرمون انجام بدیم بچه های ما هم همین اعمال و رفتار رو انجام میدن. پدر پایه های زندگیه کسیه که هیچ وقت تنهامون نمیزاره و بدون منت کنارمون هست و هیچوقت هیچوقت پشتمون رو خالی نمیکنه.گاهی بچه بشیم و بریم پدرمون رو ببوسیم چون ممکنه خیلی زود دیگه وقت نکنیم یعنی دیگه نباشه که بریم ببوسیمش و بغلش کنیم. پدرم همیشه برام یه قهرمان بوده و هست و خواهد بود.
فقط نگاش کنیم فقط.
“ما باعث قدرت بال و پر بچه هامون میشیم … بهشون پرواز رو یاد میدیم و یه روزی هم از دور پرواز زیباشون رو تو اسمون نگاه میکنیم …”
همون کاری که پدر و مادر ما انجام دادن و یه روزی بچه های ما برای فرزنداشون انجام خواهند داد .
حتما هستند بچه هایی که پروازو از دیگران یاد گرفته اند چون میرند و بر نمیگردند.