اثر پروانه ای به زبان ساده به معنی این است که رویدادهای کوچک و به ظاهر بیاهمیت، ممکن است در نهایت منجر به عواقب بسیار بزرگ تری شوند. فرقی نمیکند این عواقب بد است یا خوب. به عبارت دیگر، این رویدادها تأثیرات غیرخطی بر روی سیستمهای بسیار پیچیده دارند، از نقطه نظر عوام، اصطلاح “اثر پروانه ای” تقریباً همیشه اشتباه استفاده می شود. در واقع اثر پروانهای به این اشاره دارد که چیزهای کوچک در یک سیستم پیچیده ممکن است تأثیرات بزرگ و عظیمی داشته باشند و ممکن هم هست که هیچ تأثیری نداشته باشند، تقریباً غیر ممکن است که بدانیم کدام یک اتفاق می اقتد. در حقیقت اصطلاح “اثر پروانه ای” در دهه ۱۹۶۰ توسط ادوارد لورنز، کارشناس هواشناسی در موسسه فناوری ماساچوست، که در حال مطالعه الگوهای آب و هوا بود ابداع شد. او نشان میدهد اگر دو نقطه یک منطقه را مقایسه کنید که آب و هوای فعلی آنها نزدیک به هم هستند، احتمال دارد که آن دو به زودی از هم دور شوند و بعداً یک منطقه ممکن است با طوفانهای شدید همراه شود، در حالی که منطقه دیگر آرام باشد.
در حالی که بیشتر مردم فکر می کردند اثر پروانهای به این معناست که تغییرات کوچک میتوانند عواقب بزرگی به همراه داشته باشند. لورنز سعی داشت بگوید که ما نمیتوانیم این تغییرات را پیگیری کنیم. چرا که ما واقعاً نمیدانیم چه چیزی میتواند باعث تغییر الگوی آب و هوایی شود. یا در زندگی واقعی ما دقیقاً نمیدانیم چه چیزی باعث تغییرات بزرگ میشود.
اثر پروانه ای از یک تصمیم یا تغییر حرف میزند که به طور کلی تحول ایجاد کند. مثلا فرض کنید امروز در خیابان به فردی لبخند بزنید. آن شخص با لبخند شما حال بهتری پیدا کند و از اتفاق آن شخص یک جراح باشد و به خاطر حال خوبش، جراحی موفقی را به پایان می رساند. شخص تحت جراحی که امیدی به زنده ماندنش نبوده، حالا زنده می ماند و بعد از آن شیوه زندگی خود را تغییر می دهد؛ غذای سالم میخورد، با همسرش رفتار بهتری دارد و برای زندگی سالم تر بیشترین تلاشش را می کند و به همین طریق تاثیرات مختلفی بر جهان گذاشته می شود، حال آنکه اگر بخواهیم اثر مرکب لبخند را بررسی کنیم اینگونه است که یک خنده کوچک چند ثانیه ای و عادت به آن می تواند در بلند مدت ما را شاداب تر و جوان تر نگه دارد. ممکن است ما همیشه بخندیم اما اثر پروانه ای آن می تواند ناشی از یک لبخند کوچک از بین هزاران لبخندی که میزنیم باشد. زمانی که به هدف خود دست پیدا نمی کنید، ناکامی رخ داده دقیقا نتیجه کارهای خودمان است و هیچ فرد دیگری در این قضیه نقش ندارد، باید مسئولیت کارهای خود را قبول کنیم. برای مقابله با شکست و پیامدهای آن، بپذیرید که یک یا چند کار اشتباه انجام داده اید و به همین علت اهدافتان محقق نشده اند. در غیر این صورت نمی توانید به بررسی اشتباهات رخ داده بپردازید و راهکارهای بهتری پیدا کنید. بنابراین برای پیشرفت در زندگی، رسیدن به خواسته ها و ساختن یک شخصیت قدرتمند باید برای پذیرش نتیجه کارهایی که خودمان مسئولیت انجام آن ها را برعهده داشته ایم، مقاومت نکنیم.همین.
آمیشا از زندگیم رفت و منم از هند. از هند برگشته بودیم ایران و منی که توو خودم گم شده بودم، کلا بیخیال آدم دو قطبی، بیخیال قطب شمال و بیخیال قطب جنوب، من خود هسته در حال انفجار بودم، یه چیری رو خوب متوجه شده بودم که مقصد جائیه که غم ها نباشن من هم خب دنبال یه مسیری میگشتم که زودتر به مقصد برسم که توو همون ماه های اول برگشتنمون از هند با یکی از دوستای دبیرستانم که خیلی با هم جفت بودیم ملاقاتی داشتم و اون ازم خواست که دفعه بعد به خونشون برم چندی بعد منم رفتم خونشون، همون خونه ای که دوران دبیرستان خیلی وقتا من هم اونجا رفته بودم هیچ فرقی نکرده بود هیییییچ فرقی بغیر از یه چیز اونم خواهرش بود که خیییییلی بزرگ شده بود آخه اون وقتا خب من نه تنها توجه ای بهش نمیکردم بلکه مثلا غیرت هم بهش داشتم الان چی شد که غیرت بی غیرت شده!!!! اون چیزی نیست بغیر از “power of woman قدرت زن” اصن نمیدونم چی شد که اینطور شد چی شد که من حس ام بهش اینطور عوض شد.
الکی نیست که میگن “عشق به یک نگاه” درسته!!!!.
فکر میکردم من امپراطور روم هستم و دوستم گلادیاتوری که بمن کمک کرده، ولی غافل از اینکه خیلی از گلادیاتور ها هم نمیتونن تمام خواسته های امپراطور رو عجابت کنن، شبهای زیادی توو خواب میدیدم که با دوستم دعوام شده آخه چجوری میتونم بهش بگم منی که زیاد میام خونتون بخاطر تو نیست بلکه بخاطر خواهرته یا نه اینطوری خوب نیست من خواهرت رو دوست دارم نه اینطوری هم کپ میکنه پس چجوری بگم که ناراحت نشه خیلی وقتا اونقدری توو خواب باهاش جدل میکردم که صبح با اخم و ناراحتی بیدار میشدم خیلی وقتا هم خواب میدیدم که به خودش راحت حرف دلمو زدم و اونم خیلی راحت زده توو گوشم حتی وقتی به خود خواهرش گفتم اونم زده توو گوشم.
خلاصه چی، بهرحال باید میگفتم برا همین با این آمادگی که یه چک می خورم تصمیم گرفتم به خود دوستم بگم،
یکی از همون روزای سخت وقتی با دوستم قضیه رو مطرح کردم اونجا بود که یه درس بزرگ گرفتم و اونم این بود که گاهی خیلی زود دیر میشه، خواستم بهش بگم هر کاری بگه میکنم ببین شده پای درد من، بگم من یه ادم برفیم که عاشق آتیشم ولی با این حرف که زدی دارم آب میشم، ببین منم خب حس دارم حسم میگه توو این چند وقت زندگیم رنگارنگه و با خواهرت قطعآ قشنگه ولی لال شدم و بدون هیچ حرفی برگشتم و ازش دور شدم چون بهم گفته بود خواهرم نامزد داره.
روزها میگذره و آدما اصن نمیدونن چطوری روزشون شب میشه این حرف خیلی از ماهاست خب توو نگاه اول خیلی هم خوبه البته برا کسی که مثلا توو زندانه و کاری و برنامه ای نداره چون امکاناتش محدوده طیف نگاهش کمه تفکرش عمق نداره وگرنه انسان میبایست همچو پرستو ها همیشه اینور و انور بره حتی بدون برنامه ولی با هدف. یه بزرگی حرف بسیار جالبی زد که خیلی دوس دارم با تمام وجودم درکش و بعد عملیش کنم میگفت:
In order to get successful you have to find out what makes you excited what makes you wanna get up each morning and go to work if you love what you do and dedicate yourself to your work you’ll gain that moment and each success will create another success never quit never give up.
آره درسته بمنظور کسب موفقیت شما میبایست توو خودتون نگرش داشته باشید میبایست متوجه این بشید چه چیزی شما رو به وجد میاره چه چیزی باعث میشه شما رو صبجگاهان از تختخواب جداتون کنه البته برا کار، کاری که تووش ذوق و شعف نهفته س، اگه شما عاشق اون کار باشید و فکر و ذهنتونو در اون جهت معطوف کنید شما در تمامی اون لحظات موفق بوده اید و هر موفقیتی موفقیت دیگه ای رو میسازه هیچوقت عقب نشینی نکنید همچوقت دلسرد و پشیمون نشید.
یکی از افراد موفق در عرصه بیزینس ترامپ و همسرش ملانیا هستند که من هنوز کتابهای ترامپ توو این زمینه رو نخوندم ولی مطمئنم حتما” در جهت کسب موفقیت و پیشرفت در زندگی مفید به فایده س.
حتما در اطراف شما هم زنانی هستند که با شوهر معتادی که دستِ بزن دارد و هیچ امیدی به اصلاحش نیست، زندگی می کنند. ولی زن بعد چهل سال باز هم حاضر نیست از او جدا شود،چون اگر بعد از چهل سال طلاق بگیرد با خودش خواهد گفت چرا چهل سال پیش طلاق نگرفتم و تحمل این سخت تر از ادامه تحمل زندگی با شوهرش خواهد بود.
شما هر چقدر بیشتر در یک رابطه مزخرف یا شغل به دردنخور بمانید و زجر بکشید کمتر احتمال دارد که از آن خارج شوید
شما وقتی هزار صفحه از یک رمان چرند را خواندید بعیدست صد صفحه آخرش را نخوانده رها کنید.اگر وقتی ارزش سهامتان نصف شدوآن را نفروختید بعیدست که بعد از یک چهارم شدنش آن را بفروشید چون بعد از تحمل اینهمه ضرر خیلی دردآورست قبول کنیداین سهام هیچ سودی برایتان نخواهد داشت.
سران آلمان چند ماه بعد از اینکه به روسیه حمله کردند و صدهزار نفر از سربازانشان در برف مردند، میدانستند شکست میخورند ولی چطور میتوانستند حتی به خودشان بگویند این صدهزار کشته، بیفایده و نتیجه اشتباه محاسباتی آنها بودهاست پس جنگ در روسیه را ادامه دادند و با یک میلیون کشته همگی خودکشی کردند.
کسی که سالهای زیادی از عمر خود را بر اساس باورها و اعتقادات غلط چه مذهبی چه فرهنگی سپری نموده و در این راه متحمل هزینه و مشقت فراوان شده، حتی اگر صدها دلیل روشن مبنی بر نادرست بودن آن اعتقادش برای او بیان کنید، به سختی قادر است از اعتقاد خود دست بکشد و قبول کند که تمام رنجها و زحمات که در سالهای طلایی عمرش متحمل شده ، بی دلیل بوده است. شما هرچه در کاری بیشتر هزینه دهید در ادامه آن کار راسخ تر میشوید و ایمانتان به آن کار محکمتر میشود.
کلاسهای مجانی هیچوقت نمیگیریم واغلب داوطلبان، وسط کار، آن را رها میکنند ولی اگر برای کلاسی پول داده باشید حتی اگر گندترین کلاس تاریخ با مزخرف ترین استاد عالم باشد باز هم تا ثانیه آخر در آن شرکت خواهید کرددر دانشگاههای کشور بندرت دانشجویی انصراف میدهد مگر آنهایی که با سهمیه وارد شده باشند یعنی رنج کنکور را نچشیده باشند.
کاهنان از همان قدیم میدانستند که اگر مردم را راضی کنند یکی از گاوهای عزیزشان را برای معبد قربانی کنند آنها سال بعد هم گاو دیگری را قربانی خواهند کرد حتی اگر دعایشان مستجاب نشود چون پشیمان شدن از قربانی کردن یعنی قبول این که گاو عزیزشان را بخاطر هیچ و پوچ به فنا داده اند.شما اگر برای گرفتن حاجتی بارها در یک امامزاده ، نذر و نیاز کرده باشید، حتی اگر حاجت شما برآورده نشده باشد، امکان ندارد اعتقاد خود را به آن امامزاده از دست بدهید.
ما وقتی بخاطر کاری هزینه می دهیم حتی اگر آن کار، احمقانه ترین کار عالم هم باشد به سختی می توانیم قبول کنیم که آن کار اشتباه بوده است مثلا برای مادری که فرزندش را در جنگ از دست داده خیلی سخت است که باور کند هدف آن جنگ فقط فروش اسلحه بوده است بخاطر همین است هرچه اوضاع افتضاح تر میشود اصرار بر ادامه دادن همان راه افتضاح، بیشتر میشود پس حال آنهایی که سالها بر سیاستهای شکست خورده و یا اعتقادات دروغین خود اصرار میکنند را باید درک کرد.
بقولبرتراند راسل: چگونه به تاول های پاهایم بگویم تمام مسیری که آمده ایم اشتباه بوده !!!!!پس هرزمانی در زندگی متوجه شدید راهی که آمده ایداشتباه بوده صرفنظر از اینکه چقدر مسیر اشتباهی را طی کرده اید، فورا دور بزنید ومسیرتان را عوض کنید چرا که ادامه مسیر اشتباه عنوانش اشتباه نیست ,حماقت است.
rmomenpourدوست خوبم، من كه ياد گرفتم اگه دنيات به اندازه يه نفر كوچيك بشه يا اون يه نفر باندازه خدا بزرگ بشه و يه روزي تركت كنه اونوقت دينو دنياتو با هم مي بازي، پس دستتو
آیا اصلا مرز تعریف شده ای در این زمینه، بین عاشق و معشوق وجود دارد؟
جواب اینجاست:
انسانی که احترام به حریم خصوصی دیگران را وظیفه خود می پندارد از اعتماد به نفس فردی بالایی برخوردار است اگر چه حریم شخصی در یک قالب تعریفی نمی گنجد ولیکن حریم خصوصی هر فرد یعنی “حق داشتن تنهایی”
البته در اینجا فقط از حریم خصوصی معنوی صحبت میشود یعنی حریمی که قائم به شخص است، حریمی که لزومی برای قانع کردن دیگران نیست بلکه حدود آن میبایست توسط دیگران مراعات شود، بله فقط دیگران.
نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم،………… نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی، نه آنگونه که گفتند و شنیدی، نه سماعم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم، ………… نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، ………… نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به هر خانقاه و مسجد و میخانه فقیرم،………… نه جهنم، نه بهشتم، نه چنین است سرنوشتم، این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم، ………… حقیقت نه به رنگ است نه به بو، نه به های است نه به هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو، ……….. گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم، تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را، آنچه گفتند و سرودند، تو آنی، خود تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی، تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی، ………… تو ندانی که خود آن نقطه عشقی، تو اسرار نهانی، همه جا تو، نه یک جایی، نه یک پایی، همه ای با همه ای، ……….. تو سکوتی، تو خود آن باغ بهشتی، ملکوتی، تو بخود آمده از فلسفه ی چون و چرایی، ………… به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک خدایی، نه که جزئی، نه چون آب در اندام سبوئی، خود اوئی، به خودآی تا به در خانه ی متروکه ی هر عابد و زاهد ننشینی و به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل نچینی.
اجرای حریم خصوصی کاملا تربیتی است که می بایست از اوان کودکی به بچه هامون آموز ش دهیم تا این امر نسل به نسل بچرخد که البته خود یاد بگیریم تا توجیه نکنیم. موارد ذیل را با هم مرور میکنیم تا بدانیم و بفهمیم که هر کدام به یک پاک کن قوی برای از بین بردن این غلط ها از وجودمان احتیاج داریم.
عده ای دوست داشتن بیش از حد را بهانه ای برای این تجاوز میدانند مثلا نگرانی زن به همسر ویا باالعکس که دلیل آن دلسوزی بیش از حد بیان میشود.
عده ای بهانه کمک را سرلوحه شعارهای خود قرار داده و میگویند ما باید به هم کمک کنیم و بعد اجازه هر نوع دخالتی را به خود میدهند اینگونه افراد مثلا خیر خواه هستند و با همین دید همواره وارد حریم خصوصی میشوند.
عده ای مهم بودن بعضی از اطرافیان را بهانه کرده و هی میخواهند از کار طرف مقابل سر در بیاورند اینگونه افراد شعار محبت را روی پلاکارد قلب خود نوشته اند.
عده ای هم که شورشو در آورده و میگویند که آبروی تو آبروی من است و من نمیزارم تو آبروریزی کنی اصلا این آبروی مملکت است و یا اینکه ما توی محله آبرو داریم من باید همه چیرو بدونم تا مواظب باشم تو آبروریزی نکنی یا اینکه ما همه اعضای یک ساختمانیم و باید بدونیم که ساکنین طبقه بالایی چیکار میکنند اینگونه افراد احساس میکنند که خیلی صمیمی هستند.
عده ای هم به حکم سرپرستی تمامی دخالتها را از دید انجام وظیفه می بینند و میگویند که مثلا من پدر تو هستم یا من شوهر توام و این وظیفه من است که نذارم تو لطمه بخوری، واقعا که.
ما نباید به صرف اینکه کلید داریم در زدن قبل از ورود را از یاد ببریم، نباید به صرف اینکه همسر او هستیم سراغ جیب کت او، کیف و یا موبایل او برویم، ما نباید به صرف اینکه من میخواهم کشوها را مرتب کنم و او مثلا پسر من است خود را قانع کنیم که اجازه بازرسی داریم، ما حق نداریم تصور کنیم که مجاز به کندوکاو ذهنی افراد هستیم و بالاخره ما نباید مسیر فکری افراد را به سمتی سوق دهیم که انسانها تنها مکان خصوصی را سرویس بهداشتی بدانند، با تعرض به حریم شخصی دیگران در هر شرایطی هم اعتماد به نفس دیگران بالاخص کودکان را از بین میبریم و همچنین در موارد بیشماری باعث تخریب یک رابطه و یا یک خانواده می شویم، بد روزگار اینه که وقتی کوری به آدم دیگه برخورد میکنه بهش بگه مگه کوری.
یکی از دوستان عزیزم امروز سوال خوبی رو مطرح کرد که اگر یه فلشی رو که از یه دوست یا همکار جهت ریختن یک برنامه و یا هر چیز دیگری به دست ما رسیده باشه چند درصد از ما توی خلوت خودمون یه فایلی رو که توی اون فلش از قبل مونده رو باز نمی کنیم؟ راستی شما چی فایل دوستتونو باز میکنید؟
برای بهتر کردن زندگی ، آدم باید فقط با آدم ارتباط برقرار کنه و برای لذت بردن از زندگی، آدم با حوا.
یکی بود بازم بود اینبار با دلم برای دلم حرف میزنم، مینویسم تا بهتر حرف بزنم پس خط اول: به نام خدا.
خط دوم: کودکی
زندگی، کودکی، بازی، قهر، دوستی، آشتی، خنده. همه اینها رو یکجا داشتم و داشتم بچگی میکردم، آه که چقدر این دوران قشنگه، وقتی طفل بودم همه مسایل اطرافم ساده بود و از زندگی لذت میبردم، نمیدونم چی شد که فکر کردم بزرگ شدم و دلم شروع کرد به گشتن یه چیزی که نمیدونستم اون چیه، بعدها که بزرگ شدم بهم گفتند بهش میگن عشق و اون چیزیه که من با بدست آوردنش همه آنچه را که داشتمو از دست دادم بعدها که بزرگ شدم وارد شغلی شدم که از دیدگاه آدمای متخصص ، توی اون رشته آدم ریسک پذیر میشه اصلا آدمایی وارد این رشته میشن که جسور باشن و ریسک پذیر و حالا که بیش از بیست سال در این شغل تجربه دارم فهمیدم ما آدمهایی میشیم که ریسک جانی رو با جان و دل می پذیریم ولی ریسک مالی هرگز. اگه به ما بگن که الان فصل انتقال سهام از یه شرکت به شرکت دیگه ای هست و احتمال برد پنج میلیون تومانی در این فعالیت بورسی وجود دارد همه کاری انجام میدهیم بجز تکان دادن خودمان ولی اگر در دریای طوفانی حتی در یک قدمی مرگ هم که باشیم برای یک تشویق پانصد هزار تومانی چه ها که نمیکنیم.
یادمه برای خرید یه دوچرخه پدرم به من دو سال وعده می داد که اگه معدلت فلان بشه سال بعد می خرم آره دقت کردید میگفت سال بعد می خرم تا اینکه خودم بعد از دو سال انتظار با اجازه پدر و مادرم قلکم را که شکستم و یه دوچرخه کورسی از دوستم البته دست دوم خریدم، من که میگم دل بچه گوچیکا از آدم بزرگها بزرگتره. یه آدم بزرگ اگه یه آرزوش دو سال طول بکشه دست به هر کاری میزنه مثلا حداقل بازتابش اینه که هی با همسرش به بهانه های گوناگون بحث و دعوا میکنه ولی من که حتی نق هم نمیزدم البته این فقط مختص من نیست.
حالا که بزرگ شدم به این باور رسیدم که بخشیدن دل بزرگ میخواد، بچه ها بمراتب بیشتر و بهتر این فعل زیبا را از آدم بزرگترها انجام میدن، بیشتر میبخشند و بهتر زندگی میکنند.
استادی میگفت همه راه ها به یک جا ختم می شوند اما شما راه خودتان را خود انتخاب و تا آخر طی کنید. من باور دارم دو نفر ممکن است به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملا متفاوت را ببینند و به همان اندازه باور دارم که زندگی ما ممکن است ظرف چند ساعت توسط کسانی که حتی آنها را نمی شناسیم تغییر کند چون به این باور دارم کسانی که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلی زود از دستم گرفته خواهند شد پس باید راه خودتو بری اصلا انسان مجازه هر کاری رو، تکرار میکنم هر کاری رو انجام بده بغیر از کارایی رو که موجبات آزار دیگران میشه، اصلا اول از همه باید خودتو دوست داشته باشی.
If you give a little love
you can get a little love of your own
البته گاهی وقتها فقط عشق ورزیدن و دوست داشتن و محبت کردن برا آدم دردسرم بهمراه داره ولی عیبی نداره چون پایانش قشنگه یه بزرگی میگفت پایان هر چیزی خوبه اگه دیدی خوب نشده حتما پایانش نرسیده، ولی من بارها تجربه کردم که آدمای زیادی هستند که میخوان با ناراحتی اون روی آدمارو ببینن و این ما هستیم که باید پشت رو نشیم که به هنگامه خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری و نه کنم تنبیهی.
خط سوم:پسر بچگی یا بچگی پسرانه
از هر چی بدم میومد سرم میومد، از وقتی یادمه خیلی نونور بودم البته به ارث نبرده بودم بلکه پدرم و تنها عموی مهربونم هر کدوم سه و چهار تا دختر داشتند یعنی مجموعا هفت دختر بدون فرزند پسر دور و بر خونواده مومن پور ورجه وورجه میکردند و یواش یواش داشت دیر میشد چون از دیدگاه این عزیزان نزدیک بود نسل از بین بره که من اومدم برا همین یک هفته شبانه روز جش و پایکوبی تو خونه ما برقرار بود تا اونجا که عموی خوبم برا اینکه از قافله عقب نیوفته بچه خواهر خودشو رسما و قانونا به فرزندی خودش در آورد و نام مومن پور رو تو شناسنامه بچه خواهرش گذاشت و ار همون ابتدا اونو به خونه خودشون بردند همچنین به همه فهموند که پسر خودمه، همه اقوام هم قبول کرده بودند بغیر از مادر بنده که میخواست ادعا کنه فرزندش یعنی بنده تنها باقی مانده از نسل این خاندانه، خب رو همین حساب من از ابتدای ورودم به این دنیای خاکی همش تو بغل این و اون بودم اصن فکر کنم تا چند سالگی پام به زمین برخورد نکرده بود چرا که کوچیک بودم که از یه بلندی افتادمو پام شکست، نه بخاطر اینکه دست و پا چلوفتی باشم بلکه برا اینکه همش تو بغل بودم و نمیزاشتند منم تجربه کسب کنم، سهم بچگی پسرانه منم فقط کت و شلوار بود که با دخترا تمیز داده بشم وای که چقدر این لباس رسمی برا من ناراحت کننده بود اینم دلیل دیگه ای بود که من نتونم بچگی کنم، وقتی مادرم بهم میگفت خب تو هم برو توی کوچه با بچه ها فوتبال بازی کن هزاویک دلیل برای بیرون نرفتنم از خونه، می آوردم.
خط چهارم: خوب، بد، زشت
از بدترین کار دوران کودکی اگه بخوام بگم باید در مورد رابطه دوستی با رفیق هم کوچه ایم بنام مسعود بگم که یه بار باهم دعوامون شد و من حسابی ازش کتک خوردم خب از اون جهت که نبخشیدن توی خون ما هست منم همیشه این کینه رو تو دلم داشتم اونروزا که مادر بزرگم شدیدا مریض شده بود…..ویلچر
خط پنجم: من تنهایی زورم به تنهایی نمیرسه.
خیلی جالبه آدما تا وقتی بچه هستن فکر میکنن قدرتمندترین آدم دنیا پدرشونه چون زورشون و قدرتشون از همه بیشتره و این یکی از دلایلی میشه که پدرشونو خیلی قبول داشته باشن ولی تا بزرگ میشن و وارد جامعه میشن جایگاه پدرشون بصورت لگاریتمی تنزل میکنه تا جایی که بعضی از این بچه ها دیگه پدرشونو حتی قبول ندارند وای از این روزگار. یادمه وقتی کوچیک بودم یکی که بعدها از دشمنان خونین من شد ازم پرسید وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشی و منم مثل آذمی که از قبل فکراشو کرده بلافاصله گفتم میخوام کار پدرمو ادامه بدم، اون موقع پدرم توی یه چاپخانه در شرکت نفت کار میکرد، جایی که همیشه ازش شکایت داشت و من میخواستم همون کارو انجام بدم البته نه به خاطر اینکه من از کار بد خوشم میاد بلکه چون نقش پدرم در خونواده حائز اهمیت بود و هر کاری که او می کرد یعنی نهایت خوب بودن. پدرانی که عمل و گفتارشان متفاوت است ویا فرصت کافی برای ارتباط با فرزندان خود ندارند، شخصیت مناسبی برای همانندسازی فرزندان نیستند و فرزندان در مسیر رشد از دیگران بیشتر الگو برداری میکنند چرا که پدر در مدیریت یک جامعه کوچک دچار نقصان و ضعف است حال به هر دلیلی ولو به بهانه مشغله کاری یا وضعیت کاری که متعاقب آن دوری بیشتری از خانواده را به همراه دارد، پدر من که صبح هنگام عازم اداره و قبل از غروب همیشه توی خونه بود، بعضی از آخر هفته ها هم دسته جمعی تو پیک نیک خو ش میگذروندیم، یکی از این شبها که هوا کاملا تاریک شده بود و همگی پیاده توی مسیر برگشت خونه بودیم من برای خودم سوت زنان جلوتر از همه توی پیاده رو قدم میزدم هر جا یه چند تا پله میدیدم ازشون بالا میرفتم و میومدم پایین یه نگاهی به عقب مینداختم تا مطمئن بشم همه پشت سرم هستند، اون موقع درب حفاظ مغازه ها و گاراژا همگی مشبک بودن که با دسته ای که در وسط اون تعبیه شده بود با فشار دست باز یا بسته میشد، منم که تو حال و هوای خودم بودم از یکی از این حفاظ ها رفتم بالا و داشتم توی اون گاراژو میدیدم که از دور و توی تاریکی که فقط نور ماه یه کم زمینو روشن کرده بود یه سگی رو دیدم که با سرعت پارس کنان به سمت من میاد اول از همه بدون فکر شروع کردم به پایین اومدن که نمیدونم چطور شد که تونستم محاسبه کنم که اون سگه زودتر از به زمین رسیدن من، به خود من میرسه وای که چه سگی هر چه نزدیکتر میشد به بزرگی اندامشو و هار بودنش بیشتر پی میبردم که بین زمین و هوا نظرم عوض شد و با سرعت خودمو رسوندم به بالاترین نقطه اون حفاظ چون بالای اون حفاظ امن ترین نقطه برای خودم بود سگ وحشی هم که منو با دزد اشتباه گرفته بود بعد از هر دو سه پارسی میپرید بالا تا بتونه منو بگیره البته اون دندوناش اونقدر وحشتناک بود که میتونست دوتا پامو با هم بگیره اونجا بود که با صدای بلند داد زدم آقاجون آقا جوووون من که آدرنالین بدنم همینطور داشت بیشتر و بیشتر ترشح میکرد و فقط به اون سگ وحشتناک زل زده بودم ناگهان بین زمین و هوا معنای واقعی به خود گرفت و فکر کردم که خوبه فوقش با سر میخورم زمین و سرم میشکنه و این خیلی بهتر از اینه که این سگه منو گاز بگیره آخه تجربه شکسته شدن اعضائ بدنمو قبلا داشتم ولی درد گاز سگی که میخواد وظیفشو انجام بده هیچوقت.
نمیتونم توصیف کنم ولی احساس امنیت خاطر وصف نشدنی داشتم وقتی دیدم توی بقل پدرم هستم و در واقع اون بود که منو از اون بالا آورده بود پایین، چه بغل امنی بود. وای که این یه وجب در یه وجب میون بازوهای یه کسی که دوستش داری چقدر امنه.
دوران کودکی همه نوع احساسی داری بجز حس تنهایی، همیشه فرد یا افرادی هستند که دوستت دارند و بهت فکر کنند ولی وقتی میخوای بخوابی و احساس میکنی توی این دنیای به این بزرگی کسی نیست که بهت فکر کنه علیرغم شلوغی دور و برت میفهمی که این حس یعنی تنهایی. البته من ترجیح میدم این حس تا پایان عمر همراه من باشه ولی دیگه تنهایی دو نفره رو تجربه نکنم.
چی شد که یهو بزرگ شدم نمیدونم ولی یه چیزیرو خوب میدونم، کسی که به بدن انسان روح میده خودش در زمان مقتضی اونو میگیره درست مثل کسی که به من عشق داد، رنگ زندگیمو عوض کرد ولی من نمیدونستم که زمان مقتضی فرا رسیده است وقتی فهمیدم که حس تنهایی رو تجربه کردم. شاید طرز فکر غلطی داشتم شاید فکر میکردم همه چی ابدی و جاودانه و همیشگی است و حالا پی بردم که همه چی حتی رنگ عشق هم اکسیده میشه.
همینطور که داشتم بزرگ میشدم همواره از سگ به عنوان یه حیوون درنده و وحشی یاد می کردم و احساسم بهم میگفت اصن سگ درنده ترین حیوونه و خیلی ازش میترسیدم اون روزا که اواخر پادشاهی محمد رضا پهلوی بود توی فروشگاه تعاونی سپه که یه فروشگاه دولتی بود گوشت گوسفندی تازه توزیع میکردند البته کیلویی دوازه تومن و پنج زار یعنی صد و بیست و پنج ر یال و توی قصابی محل همون گوشت کیلویی ۱۲۷ ریال عرضه میشد یعنی فقط دو ریال ارزونتر خب حق دارین تعجب کنید یعنی فقط دو زار ارزونتر بود و آدمایی مثل پدر من ترجیح میدادن از این تعاونی ها خرید کنند البته چون خود ش توی شرکت نفت که الان شده وزارت نفت کار میکرد خوب به دستور دادن عادت داشت و به یکی از دوستاش که نزدیک اون تعاونی کار میکرد عادت داشت دستور بده که براش گوشت بخره و داستان از اینجا رنگ ترس به خودش میگرفت که منم مجبور بودم شب هنگام برم خونه دوستش که جنس خریداری شده رو بیارم خونه، آخه برا رفتن خونه دوست بابام من هم میتونستم از دو تا خیابون بگذرم و راهمو دور کنم یا از یه زمین خاکی میونبر برم که حدود ده دقیقه راهم نزدیکتر میشد، اون موقع یه تیم فوتبالی بود به نام وحدت که توی اون زمین خاکی تمرین میکرد و زمانی که لیگ فوتبال تشکیل نشده بود و تیم وحدت چند سالی به دسته یک صعود کرده بود و حسب اینکه علی پروین توی اون حوالی یه نمایشگاه ماشین داشت خب باعث شده بود تیم پرسپولیس چند باری بیاد توی اون زمین و با تیم وحدت بازی دوستانه انجام بده، یعنی همه روزه این زمین بیست و چهار ساعته پر بود، توی روز از آدمای خوب و ورزشگار و تماشاچیایی مثل من که عشق میکردیم تمرین تیم وحدت رو از نزدیک ببینیم و شب هنگام پشت تپه های خاکی آدمای معتاد و صد البته سگهای ولگردی که تو اون روزا سروکله شون تو کوچه پس کوچه ها توی روز هم روشن میشد، جونم براتون بگه یه شب که منم حوصله نداشتم مثل همیشه راهمو دور کنم راه میونبر رو انتخاب کردم و با سلام و صلوات از این زمین خاکی رد شدم، تق تق ت تق تق سلام، سلام بفرمایید تو، نه خیلی ممنون باید زود برگردم، باشه صبر کن الان برمیگردم….. صحبتهای دم در و تحویل گیری گوشت و راه برگشت. آره تصمیم گرفتم از همون مسیر راه زمین فوتبال برگردم آخه موقع رفتن خیلی راحت رد شدم و هیچ اتفاقی هم نیوفتاد ولی غافل از اینکه اینبار محموله ای همراه منه که بیشتر از سارغین گردنه این سگهای ولگرد هستند که خواهان اون هستند. دور تا دور این زمین پر شده بود از کلوخ و سنگ و تپه های خاکی که پشت اونا پر بود از اشباحی که دیده نمی شدند ولی لمس میشدند برا همین من داشتم قطر این زمینو طی میکردم تا هم امن تر باشه هم نزدیکتر، فکر کنم درست وسط های راه بودم که ابتدا صدای یک و متعاقب اون چند تا سگو شنیدم که در ابتدا از پشت این تپه ها میومد هوا بقدری تاریک بود که اگه برق قطع میشد من دیگه چراغ خونه ای که تو دویست متری من بود و نمیدیدم و یقینا دچار مشگل عدیده ای میشدم، وقتی احساس کردم صدای پارس سگ ها نزدیکتر شده، چند ثانیه ای طول کشید که سرم رو برگردونم به عقب وای که اصلا دوست ندارم چنین صحنه ای رو دیگه تجربه کنم، توی اون تاریکی شبحی از چند سگ رو دیدم که پارس کنان به سرعت به سمتم نزدیک میشدند من که تازه متوجه شده بودم این بوی گوشت تازه بوده که اونارو بسمت من میکشونه با صدای بلند و البته لرزون فقط داد زدم نهههههه و با دو پلاستیک پر از گوشت شروع کردم به دویدن فقط میدویدم و میدویدم ولی مگه آدم با دو دست پر میتونه بدوه، چند بار تصمیم گرفتم گوشتارو بندازم زمین تا بتونم تندتر بدوم ولی قیافه خشمگین پدرم اومد جلوی ذهنم و صلاح دونستم با یه نشونه ای مثل گاز گرفتن سگ روی پام برگردم که حرفم همراه با مدرک باشه، این فکر و خیال خیلی برام خوب بود چون یه لحظه دیدم به روشنایی رسیدم و اون بیابون لعنتی تموم شده البته صدای عوعوی اون سگها هنوز توی گوشم میومد برا همین بدون اینکه به عقب نگاه کنم همچنان میدویدم نمیدونم چطور به سر کوچه خونمون رسیدم ولی وقتی زنگ خونمونو زدم تا وقتی که خواهرم اومدو درو باز کرد من هنوز جرات نکرده بودم پشت سرمو نگاه کنم وقتی هم که رفتم داخل اتاق همه کنار سفره شام نشسته بودند منم بدون اینکه چیزی از ماجرارو تعریف کنم شروع کردم به خوردن کلی غذا که واقعا بهش احتیاج داشتم هیچوقتم این ماجرارو تعریف نکردم چون دوست نداشتم مورد مواخذه قرار بگیرم که چرا از زمین قیایی اومدم. اصرار به توجیه هرگز، پس فقط سکوت.
خط ششم: اکه نمره قبولی برای رشد و تکامل به خودمون بدیم هنر کردیم.
اگه بگم راز دلمو تو هم کنارم نمیمونی ازم نخواه با تو بمونم تو هیچی ازم نمیدونی، شاید احتیاج باشه اینو روی یه پلاکادر حک کنم و به گردنم آویزون کنم تا هر چند وقت یه بار جلوی آینه که میرم ببینمش تا یادم باشه یه نیرویی وجود داره که از آبروی من حفاظت میکنه، البته معدود مواقعی هم پیش میاد که بنا به دلایل مختلفی توی دلم گفتم که آه چه کردم که کردم خطا، همانند نظریه علت و معلول خب حتما یه فعلی یا افعالی انجام شده اند که انسان به خطا کردن میافته و بعدش دیگه برا جبرانش خیلی دیره، یادمه وقتی ادی با دی با من از در جنگ وارد شده بود هر آنچه زدم به در بسته میخورد، به ادی گفتم عزیزم من رستم و سهراب تو این جنگ چه جنگی است گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ و اون بدون توضیح بهم گفت خودت خواستی خب اون روزا مفهوم حرفشو نمیفهمیدم و حالا که درک میکنم دیگه دیر شده من صداش میکنم بی غیرت ولی نبینم کسی اینو بهش بگه شما بهش بگید پسر با افکار مدرن.
خط هفتم: انتظار مهلکترین و مخرب ترین سمی است که میتواند ذهن آدمی را مغشوش و روان را مجنون کند.
عزیز من، سنگ صبور غمها ….. به دیدنم بیا که خیلی تنهام ….. هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم ….. چه دنیای رو به زوالی دارم ….. مجنونم و دل زده از خیلیها ….. خیلی دلم گرفته از خیلیها….. این صدای دلنشین گنجشکایی هست که بالای سرت وقتی چند ماه تنها وسط اقیانوس هستی زمزمه میکنه و اونجاست که آدم دلش میخواد این انتظار لعنتی زودتر تموم بشه و اگه طولانی تر بشه روان هم روانی تر. این دقیقا همون فعل و انفعالات مغزی است که بواسطه دوری از عزیزان و با بودن تعدادی محدود از دوستان انتسابی آدم منزوی میشه اصن طرف حساب من مابقی آدما نیستند فقط میگم که در مورد خود بنده مصداق داشت حتی الهه ها هم انزوال من را میدیدند، خب چه کار باید کرد اونجا بود که من به تزی که بهش باور دارم رسیدم، بهترین کار هیچکار نکردن هست چون کاری نمیتونی بکنی، اکه بیخیال نشی باید شروع کنی به برقراری ارتباط. من باید با کی ارتباط برقرار کنم ؟ یقینا با عزیزترینم پس دلینگ دلینگ الو عزیزم خواستم حرف بزنم که تلفن قطع شد اولش فکر کردم ارتباط غیر عمدی قطع شده پس دوباره دلینگ دلینگ الو عزیزم ببخشید که قطع شد الو منم عزیزم چرا داد میزنی … اینایی که میگی یعنی چی ای بابا دوباره قطع شد که، تماس دیگه و تماسهای مکرر دیگه ولی دریغ از بیان یه جمله کامل یعنی ساعتها داد و بیداد بشنوی و حق نداشته باشی حتی زبان باز کنی، چون تجربه چهل تماس یه طرفه بهم ثابت کرد که اگه حرفی بزنم تلفن قطع میشه، منم که در تمنای حل مساله فقط دادو بیدادو گوش میکردم فقط به این امید که ازم یه سوال پرسیده بشه تا بتونم یه دقیقه فقط یه دقیقه حرف بزنم ولی انگار دلش بد جوری شکسته شده بود چون تا حرفاش تموم میشد تلفنو به طرز بیرحمانه ای قطع میکرد خب این تماسها به کرات ادامه داشت به امید اینکه بتونم حرف بزنم چون فکر کردن به اون عجب حالی داشت ولی به این حرفها و داد و بیدادها وای که دیوونم میکرد، خیلی وقتها هم که اصن تلفنمو جواب نمیداد مخصوصا اون وقتایی که من تا میومدم حرف بزنم، از قصد قطع میکرد، خب بی انصاف گوشی رو بردار تا صدات یه ذره آرومم کنه این نفسای آخره دلم دار جون میکنه همش دارم فکر میکنم دست یکی تو دسته، دارم میمیرم ای خدا فکر میکنم این حقیقته.
یه پاییز زرد و زمستون سرد و یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و غم جمعه عصر و غریبی حصر و یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
جهانی دروغ و یه دنیا غروب و یه درد عمیق و یه تیزی تیغ و یه قلب مریض و یه آه غلیظ و یه دنیا محالو تو سینم گذاشتی
یه دنیا غریبم کجایی عزیزم بیا تا چشامو تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی خدایی نکرده ببین خواب چشمات با چشمام چه کرده
همه جا رو گشتم کجایی عزیزم بیا تا رگامو تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن منو زیر و رو کن بیا زخمهامو یه جوری رفو کن
فکر کنم اشتباهی گفتم چهل بار تماس گرفتم الآن مطمئنم تعدادش بیشتر بود یعنی ساعتها حرفهای خشن و با صدای بلند گوش دادم تا بتونم دقیقه ای حرف بزنم که به آه و افسوس تموم میشد،آخه میخواستم بهش بگم دلواپس و بی تابم باز امشبم بی خوابم …..ازت خبر ندارم و تا خود صبح بیدارم ….. حس خوبی ندارم چشام همش به ساعته ….. میپرسم این چه حسیه یکی میگه خیانته. آخه من حس پر پرواز با اون داشتم، با اون خوش بودم، با اون خاطره ساختم، با اون زنده بودم، عاشق بودم و زندگی میکردم و حالا این حس تبدیل شده به حس خیانت. خیلی زمان برد تا بفهمم ولی خدارو شکر بالاخره متوجه شدم وقتی کسی حرف از رفتن میزنه مدتهاست رفته فقط میخواد مطمئن بشه چیزی از خودش جا نذاشته باشه و اینو خوب بهم ثابت کرد و رفت.
خط هشتم: وقتی قصد پرواز داری حق داری قبل از پرش به همه جوانب فکر کنی ولی وقتی پریدی فقط باید از پرواز لذت ببری.
آره وقتی پریدی دیگه اجازه عقب نشینی نداری یادمه زمان استخدام کشتیرانی ، منو برای رشته عرشه انتخاب کرده بودند و من شاید تنها کسی بودم که با تحقیق و البته خواسته شخصی و علم به آینده نگری مخالفت خودمو برای این رشته و علاقه به رشته مهندسی اعلام کرده بودم، از کارمندای دایره استخدامی اصرار که تو در آینده کاپیتان میشی و اعتبار داری و … و از من انکار که من اینایی رو که میگید میدونم و من رشته مهندسی رو میخوام و بس. خب در اون زمان بعد از گذشت از امتحان ورودی و امتحان شایستگی و تست سلامت و گذشت از مراحل پزشکی و مصاحبه حضوری و سنجش زبان انگلیسی و گرفتن گذرنامه بین المللی دریانوردی که بالغ بر یک سال به طول می انجامید، دیگه مجالی برای مخالفت وجود نداشت و اصلا اونا بودند که نوع رشته رو انتخاب میکردند ولی من میخواستم قبل از پرش به همه جوانب خوب توجه کرده باشم تا پشیمونی به سراغم نیاد. بعد از چند هفته جلسه توجیهی موفق نشدند بمن بفهمونند که اونا خیر وصلاح منو میخوان و بهتر از من میتونن برای من تصمیم بگیرن برا همین من استخدام نشده اخراج شدم، پس منو راهی خونم کردند و گفتند تو خیلی پررو هستی و نمیفهمی، منم که عاشق رفتن به خارج از ایران بودم اولین شکست عشقیمو تجربه کردم ولی سینم بالا بود.
خط نهم: دانشجویی بهترین دوران زندگی
وقتی برا ادامه تحصیل رفته بودم هند یه پسر ۱۹ ساله که خیلی دلش برا خونوادش تنگ میشد همش ب این فکر میکردم چرا همه آدم بزرگا میگن دوران دانشجویی بهترین دوران زندگی آدماست، اگه این بهترین دوران عمر آدمی است پس وای بر ما که چه دوران سختی در پیش داریم
خط دهم: عشق با خواهش شکل نمیگیره.
عشق هر کسی یه جوریه و عشق خوب مقدس، من که بارها با خودم تکرار کرده ام برای شنیدن میبایست ساکت بود ولی مهمتر اینکه این سکوت باید ادامه یابد و چه خوبه که انسان توی این امتحان به خودش نمره قبولی بده، دل بدست آوردن هیچ وقت دیر نیست ولی دل ربایی بعد از رنجوندن دیگه دیره و توی اون فضا عشق یعنی تو بمون من میرم، آره تو بمون من میرم نه بخاطر اینکه ثابت کنی عاشقی بلکه لایق رسیدن به آرامش هستی و در عشق وقتی معشوق به آدم نفس میده باید دوران نقاهت مراقبش باشه که اگر نکرد یا عشق یه طرفه بوده که می شکند و یا هوس بوده که خرد میکند، خیلی زندگی کردم تا فهمیدم توی هر خانواده ای سختی رخنه میکنه بعضی ها از هم میپاشن و بعضی دیگه که محکمتر و قوی ترند پشت سر میزارنش. یادمه توی فیلم پیشنهاد بیشرمانه وقتی مرد مستحصل شده بود یکی یه رازی رو بهش گفت که اگه مصرانه خواهان چیزی هستی اول اونو رهاش کن وای که من عاشق این کلمه رها هستم اگه اون برگشت بدون که تا ابد مال تو میشه اگه نه اون از اول هم مال تو نبوده. راستی حکایت عشق شیشه به سنگ رو شنیدید میدونید آدمها وقتی دلشون مثل شیشه میشکنه میتونن بازم عاشق باشن ولی هیچوقت نمیخوان دوباره شیشه یکدست و کاملی باشن لااقل من نمیخوام یه دست باشم اصلا دیگه نمیخوام مثل سابق باشم به هر شکلی در میام بغیر از شکل گذشته.
به یزدان که گر ما خرد داشتیم……. کجا این سرنوشت بد داشتیم
از اینرو این خانه ویرانه شد……. که نان آورش مرد بیگانه شد
برای اینکه عشق را احساس کنیم به احساس نیاز داریم و وقتی نتوانیم با اطمینان خاطر احساساتمان را بیان کنیم یقینا عشق را از دست می دهیم پس بابک باید به دی اجازه تخلیه احساسات منفی خود را بدهد چه بسا این احساسات با داد و بیدار همراه باشد، باید با بیان و تخلیه احساسات دیوار اطراف قلبمان را که هنوز کم ارتفاع است را خراب کنیم و کلا دیوار را برداریم نه اینکه با خفه کردن این قریزه دیوار کم ارتفاع حائل را همچو دیوار چین بلند و مستحکم و غیر قابل نفوذ سازیم.
وقتی احساس کنم دی ناراحت است در آنصورت منتظر حرف زدن او نباشم و خود آغازگر صحبت باشم.
ناراحت شدن از اینکه چرا دی ناراحت است ناراحت کننده است و کمکی به حل مساله نمی کند.
از قطع کردن صحبت دی اجتناب کنم.
اگر نمی دانم چه بگویم فقط ساکت بمانم این در اجتماع هم بسیار کاربرد دارد.
اگر دی قصد صحبت داشت با طرح سوال او را به صحبت تشویق کنم.
احساسات دی را اصلاح نکنم پس داوری هم نکنم اصلا تز داوری ممنوع باید آویزه گوش باشه.
تا حد امکان آرامش خود را حفظ کنم و واکنش نشان ندهم، چرا که حتی اگر لحظه ای کنترل خود را از دست دهم به قول روانشناسم بازنده میشوم.
هفت نهی بالا نکات کلیدی برای شکل گیری یک زندگی بسیار عالی بود که من با علم به آن کم و بیش آنرا اجرا میکردم ولی اعتراف میکنم یه حلقه گمشده ای بود که من ازش غافل بودم اصلا نه علمشو داشتم و نه تصور میکردم که اصلا سدی جهت رسیدن به آرمان های من برای رسیدن به یک خونواده سیز زیبا وجود داشته باشه و بالاخره ولی دیر فهمیدم چگونه محبوب دی شوم. این راز یک قفل دو کلیدس، کلید اول اثبات اعتماد به نفس و استقلال خود من بود چون او از ابتدا می خواست و همواره در دنیایی که من هیچگاه اونرو حس نکردم نشان داد که می خواهد به من تکیه کند و کلید دوم ابراز رفتار غیر قابل انتظار بود، دی توقع داشتن مردی با روح آزاد را دارد همچون پسرهای شیطون که همواره شگفت زده شود.
خط یازدهم: رویاى آینده یا آینده ای رویایی
دیگر تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد
یکبار قسمت کردم تنهایی ام چندین برابر شد.
در خاطرت بماند کسی بود که بی دلیل بود بی دلیل دوستت داشت در خاطرات بماند اغوشش بعد خدا تو را فهمید بوسه هایش عطر خوش عشق داشت، در خاطرت بماند از خنده هایت می خندید کلافه گی هایت بی قرارش میکرد. یادت باشه تو گاهی میان بی حوصلگی هایت بنشین یک چای بنوش و فکر کن فکر کن به کسی که با تو خط به خط عشق را خواند فهمیدو عاشق تَر شد هرچیز را هم اگر نخواستی به خاطر بسپاری یک چیز را بدان و همین را به خاطر بسپار تو ! تو برای ان دنیای دیگری بودى، یک دنیای ممنوعه که با تو باکی نداشت از ماندن در ان، اما تو ! ماندنی نبودی پس در خاطرت بماند کسی بود که بی دلیل دوستت داشت. یادت باشه این تو نبودى که بلایی سر من آورد، این بلایی بود که آمدنش زندگی منو آغاز و رفتنش ویرانه اش کرد.
امروزا که از خواب بیدار میشم وقتی ضربان قلبمو حس میکنم وقتی بیحسیرو حس میکنم، تنهایی خدارو بهتر درک میکنم، وقتى بچه یه آدمو ازش دور میکنن درسته دیگه اونو به چشم نمیبینه ولی توی اون بیحسی بهترین خاطرات براش تداعی میشه و این لذتیه که با داشتن بوجود نمیاد، بعضى علل هستن که قابل تعمق اند و نه قابل اثبات، نیوتن میگفت وارد کردن نیرویی به جسمی، بازتاب همان نیرو در جهت مخالف از جسم را شامل میشه، خیلی از بزرگان هم به زبانهای متفاوتی گفتن که هر دست بدی همون دست میگیری خب من حتما با پدرم نا مهربون بودم که بی توجهی میبینم حتما دلشو شکوندم که دلم زخم داره و بد روزگار اینه که حتما این روندو دارم ادامه میدم که پسرم همچنان بمن بی توجهه، خب حق داره، حقداره عقده داشته باشه، حق داره عصبانى باشه، حق داره متنفر باشه، حق داره گوشه گیر باشه، حق داره به راههاى مختلفی که بهش میگیم “خلاف” گرایش داشته باشه ولی این انزجار از پدر نیست از همه چیه که یقینا پدرشم شامل میشه.