شکست عشقی ۷

آمیشا از زندگیم رفت و منم از هند. از هند برگشته بودیم ایران و منی که توو خودم گم شده بودم، کلا بیخیال آدم دو قطبی، بیخیال قطب شمال و بیخیال قطب جنوب، من خود هسته در حال انفجار بودم، یه چیری رو خوب متوجه شده بودم که مقصد جائیه که غم ها نباشن من هم خب دنبال یه مسیری میگشتم که زودتر به مقصد برسم که توو همون ماه های اول برگشتنمون از هند با یکی از دوستای دبیرستانم که خیلی با هم جفت بودیم ملاقاتی داشتم و اون ازم خواست که دفعه بعد به خونشون برم چندی بعد منم رفتم خونشون، همون خونه ای که دوران دبیرستان خیلی وقتا من هم اونجا رفته بودم هیچ فرقی نکرده بود هیییییچ فرقی بغیر از یه چیز اونم خواهرش بود که خیییییلی بزرگ شده بود آخه اون وقتا خب من نه تنها توجه ای بهش نمیکردم بلکه مثلا غیرت هم بهش داشتم الان چی شد که غیرت بی غیرت شده!!!! اون چیزی نیست بغیر از  “power of woman قدرت زن” اصن نمیدونم چی شد که اینطور شد چی شد که من حس ام بهش اینطور عوض شد.

الکی نیست که میگن “عشق به یک نگاه” درسته!!!!.love in one sight

فکر میکردم من امپراطور روم هستم و دوستم گلادیاتوری که بمن کمک کرده، ولی غافل از اینکه خیلی از گلادیاتور ها هم نمیتونن تمام خواسته های امپراطور رو عجابت کنن، شبهای زیادی توو خواب میدیدم که با دوستم دعوام شده آخه چجوری میتونم بهش بگم منی که زیاد میام خونتون بخاطر تو نیست بلکه بخاطر خواهرته یا نه اینطوری خوب نیست من خواهرت رو دوست دارم نه اینطوری هم کپ میکنه پس چجوری بگم که ناراحت نشه خیلی وقتا اونقدری توو خواب باهاش جدل میکردم که صبح با اخم و ناراحتی بیدار میشدم خیلی وقتا هم خواب میدیدم که به خودش راحت حرف دلمو زدم و اونم خیلی راحت زده توو گوشم حتی وقتی به خود خواهرش گفتم اونم زده توو گوشم.

       

خلاصه چی، بهرحال باید میگفتم برا همین با این آمادگی که یه چک می خورم تصمیم گرفتم به خود دوستم بگم،

یکی از همون روزای سخت وقتی با دوستم قضیه رو مطرح کردم اونجا بود که یه درس بزرگ گرفتم و اونم این بود که گاهی خیلی زود دیر میشه، خواستم بهش بگم هر کاری بگه میکنم ببین شده پای درد من، بگم من یه ادم برفیم که عاشق آتیشم ولی با این حرف که زدی دارم آب میشم، ببین منم خب حس دارم حسم میگه توو این چند وقت زندگیم رنگارنگه و با خواهرت قطعآ قشنگه ولی لال شدم و بدون هیچ حرفی برگشتم و ازش دور شدم چون بهم گفته بود خواهرم نامزد داره.

شکست عشقی ۶

هر فکری که تاثیر واقعی داره وجود واقعی هم داره پس در همین جا همین جائی که ما هستیم وجود داره، هر فکری میتونه وجود واقعی داشته باشه. چه کنم که این وجود واقعی اگه از نوع احساس باشه خیلی وقتا همدست آدم نیست اصن انگار بین عقل و عشق میباید یکی همدست آدم نباشه. روزا سپری میشدند توو شهری که امروزیا بهش میگن غربت و ما اونوقتا میگفتیم دنیائی دیگه از نوع زیبائی و زیبائی و زیبائی، حتی توو کلکته که کثیفترین شهر هند اعلام شده بود “مگه الان تهران کثیف نیست” منم دوس داشتم توو این کثافت با موتورم فقط دور دور بزنم مثل عاشق واقعی که دوس داره تا صبح موهای عشقشو شونه کنه و با تفکراتش غرق در بی وزنی بشه.

 

 

 

 

 

 

یکی از اون روزا با چند تا دیگه از دانشجوهای هم وطنم (یاد اون شعر افتادم و ط نم) که بیرون داشتیم قدم میزدیم وارد یه مغازه شدیم، اون روزا خیلی درد داشتم آخه من، جوانی که هنوز ۲۰ سالشم نشده خب درد داره، درد تنهائی درد غریبی و از همه مهمتر درد عشق اصن من خود درد بودم و دوس نداشتم با کسی مطرحش کنم دوست نداشتم ضعف خودمو نشون بدم و کسی برام دلسوزی کنه از اول زندگی فهمیدم که نباید با کسی همدرد باشم آخه آدم همدرد که نمیتونه تورو رشد بده، فقط به حرفات گوش میده و بس، چون اونم همدردته، از اولم دوست نداشتم درد و دل کنم چون شنونده کاری نمیکنه آخه اونم همدردته که تمایل داره به حرفات گوش کنه، یه مربی بی رحم میتونه یه مبارز سرسخت بسازه دنیائی که اینقدر بی رحمه میتونه از من یه آدم سرسخت و قوی بسازه، بگذریم، وارد مغازه شده بودیم و تمام اجناس توو مغازه رو حسابی بازرسی میکردیم که متوجه شدیم تمامی ادکلن ها و خمیر ریش ها و تمامی اجناسش رو خیلی گرونتر از بقیه مغازه ها میفروشه، بعضی از ماها یه نگاهی بهم کردیم و با نگاه بهم رسوندیم که باید فروشنده ادب بشه، حماقت ما اونقدری بالا بود که چند نفرمون چند تا رژ لب و ناخن گیر و لاک ناخن برداشته و داشتیم از مفازه بیرون میومدیم که من متوجه شدم یه دختری وارد مغازه شده و بنظر میاد فروشنده اصلی اونه و اون آقاهه فقط برا لحظاتی اونجا بوده برا همین وقتی برگشتیم هاستل- به محل اقامت هاستل میگن- همگی باهم از اتقاقی که خودمون رقم زده بودیم کاملا” پشیمون شده بودیم و قرار گذاشتیم اونارو برگردونیم برا همین دوباره رفتیم همونجا و من سر دختره رو گرم کردم و بچه ها هم اونارو گذاشتند سر جاشون. البته من سر دختره رو گرم کرده بودم اونم دل منو کاملا گرم کرده بود در واقع من با حرفام سرشو برده بودم و اونم با نگاهش دل منو برده بود چون وقت و بی وقت میرفتم اونجا و باهم حرف میزدیم، اصن انگار من اومده بودم هند که با این دختر آشنا بشم و فقط حرف بزنیم و لذت ببریم.

 

 

 

 

 

 

 

درود بر حقانیت، حق این بود که من هر آنچه را که میدیدم میخواستم با باورام همفاز بشه و بخت و اقبال یه جور دیگه رقم میخورد، ای بخت که همچو ماه دستخوش تغییر هستی و گاها” باریک همچون هلال.

این هلال ماه وقتی از بین رفت که بعد از چند روز متوالی که مغازه تعطیل بود یه روزی دیدم کاربری مغازه تغییر کرده و  اصن مغازه کلا” به رستوران تبدیل شده، اونجا بود که متوجه شدم وقتی آمیشا- آمیشا اسم اون دختر بود- بارها صخبت از اتمام این رابطه رو میکرد و منم جدی نمیگرفتم حقیقت داشت خب چرا دخترا رک و پوست کنده با آدم حرف نمیزنن آخه واقعا” چرا؟؟؟

شکست عشقی 6

شکست عشقی ۵

در هوای دلبرت دیوانگی چون دلم دیوانه ی دیوانگی س. توو هند متوجه شدم کسی که الکی هی میخنده دیوونه نیست اونجا یاد گرفتم میشه در حین نداشتن از داشته ها لذت برد میشه در حین فقر از داشته ها لذت برد میشه در حین کمبود از داشته ها لذت برد میشه در حین دوری از بودن ها لذت برد میشه در حین شکست ها ار حال و بودن لذت برد چرا که این هندی های سرخوش و شاد چیزی برا ازدست دادن ندارن و دارن لذت میبرن خب منم حالا شکست خوردم که خوردم حالا پا میشم و خوشحال هستم که کلی تجربه مفید بدست آوردم و از داشته هام لذت می برم راسل کرو هم میگه مهم نیست به نیمه خالی لیوان نگاه میکنی یا به نیمه پر لیوان مهم اینه که میشه این لیوان رو دوباره پر کرد.

میدونید راستشو بخواید من بیشتر دنبال عاشق شدن بودم تا دوست پیدا کردن غافل از اینکه همه جا دوست یابی هست ولی عاشق یابی به گوش کسی هم نخورده، میدونید چون من میگم دوستی نمیتونه عاشق شدن رو تضمین کنه ولی عشق، حتما” پایان خوشی رو تضمین میکنه پس خوشا بحال اونایی که بدون عشششق نمیتونن زندگی کنن.

 

 

 

 

رو این حساب با موتوری که گرفته بودم تقریبا” هر روز که نه ولی شنبه و یکشنبه ها که تعطیل بودیم عین هاچ زنبور عسل که بدنبال مادرش بود منم بدنبال عشق گم شده ام توو خیابونا و کوچه پس کوچه ها دنبال عشق خودم میگشتم انگار که اونم گم شده و من باید تا هوا تاریک نشده اونو پیدا کنم ماه ها همینطور سپری میشد تا اینکه توو همون ایام اسپورت ویک همون هفته ورزش که همه دانشگاه های هند که نمیدونم ولی دانشگاه های کلکته شهر محل اقامت من، دانشجوها داشتند مسابقات ورزشی انجام میدادند آخه هندیها برا ورزش دانشجویی احترام خاصی قائل بودند خودشون ورزش نمی کردنداااا ولی از مردم کوچه و بازار تا اساتید دانشگاه همه دوست داشتند همه دانشجو ها توو مسابقات ورزشی این یه هفته شرکت کنن منم البته توو دو تا ورزش والیبال و تاگ آوار که ما بهش میگیم طناب کشی شرکت کردم که هر دو تا تیم هامون توو همون مراحل مقدماتی اوت شدیم توو یکی از این روزا که من زودتر با موتورم بیرون زده بودم و دم یه دانشگاه دیگه بازی والیبال دخترارو تماشا میکردم بخودم میگفتم که چه خوب شد ما حذف شدیم داشتم توو رویای خودم با اون تیم مسابقه میدادم مخصوصا” با اون تیمی که یه دختری چشممو گرفته بود که نگو بازی اونا تموم شده و دارن میرن خونه هاشون، منم داشتم موتورمو روشن میکردم که برم بعد چند نا از اون دخترا که نمیدونم چند نفر بودند چون من داشتم به اون دختری که توو بازی بهش ذل زده بودم زو نگاه میکردم اومدند پیش منو یکیشون به انگلیسی ازم پرسید مال همین دانشگاه هستی منم به اون دختره نه بلکه به دختری که نمیتونستم چشم ازش بردارم چواب دادم نه من مال دانشگاه D.M.E.T هستم توو خیابون تاراتارا رود که اون دختره چشم قشنگه گفت من میدونم کجاست منم که یخم باز شده بود گفتم منم والیبال بازی میکنم خوبه یه دفعه شما بیاید اونجا و بازی مارو ببینید حالا الکی گفته بودم چون هم بازی خوبی نداشتم تازه تیم مون هم حذف شده بود و چنین شد که بنده احساس کردم برا پنجمین بار عاشق شده ام و ده ها بار شد که می رفتم دم دانشگاه ش که ببینمش و باهاش مثلا دیت بزازم ولی فقط یه بار باهم رفتیم بیرون و بمن گفت که میخواد بعد از پایان سال تحصیلی همون سال ازدواج کنه…….

من مانده ام تنهای تنهاااااااا تازه از اولش هم دو تا نشده بودیم من فقط توو رویای خودم فکر میکردم که اونم عاشق منه…….

شکست عشقی ۴

ایول خلاصه به آرزوم رسیدم آرزویی که هیچ وقت توو خواب هم نمیدیدم رویایی دست نیافتنی خوابی که به حقیقت پیوست و من برای اولین بار اومدم خارج از ایران، اصن من تا به اونروز هواپیما هم سوار نشده بودم،

خیلی استرس داشتم یادمه وقتی از مسافرین خواسته شد که کمربند ها زو ببندیم خب منم خیلی راحت اینکارو کردم و غرق اعتماد به نفس بودم که بعد از اوج گرفتن هواپیما که هیچ ترسی در من بوجود نیاورده بود از همه خواستند که کمر بند ها رو باز کنیم، توو یه چشم بهم زدن دیدم که کناریم کمربندشو باز کرده، منم که از زمان دانش آموزی یاد گرفته بودم توو شرایط سخت ببینم بغل دستیم چیکار کرده انگار دنیا رو سرم خزاب شده چون اون مرتیکه اونقدری سریع کمربندشو باز کرده بود که من نتونسته بودم ببینم و دوباره من مانده ام تنهای تنهااااااااااا خیلی سعی کردم که کمربندو از سگگ در بیارم ولی هرچی بیشتر زور میزدم کمتر به نتیجه میرسیدم اونقدری طول کشید که مهماندارا اومدن برا سرو غذا، منم دستامو گذاشتم رو کمربند که خانم مهماندار نبینه آخه اون یه خانومه و منم همیشه از خانوما شرم خاصی داشتم.

safety belt

 

 

 

 

 

موقع گرفتن غذا بود که وقتی دستمو از کمربند میخواستم بردارم و بلند کنم و عذا بگیرم یه صدایی اومد و بعد از گرفتن غذا متوجه شدم که کمربندم باز شده واااااای که انگار دنیارو بهم دادن اونقدری خوردن اون غذا با کمربند باز بمن چسبید که انگار توو یه رستوران توو خیابون شانزالیزه دارم خاویار میخورم، یادمه بعد از غذا با خیال راحت یه خواب عمیقی به چشام اومد و منم دریغ نکردم و حسابی خوابیدم، یه ترسی از بچگی توو من بود که همیشه فکر میکنم باید نگران باشم حتی وقتی غرق شادی هستم توو خواب ناز بودم که این نگرانی پشت پرده خودشو نمایون کرد، نزدیکای فرودگاه بمبئی که وقت آماده سازی فرود شدیم مهماندار اعلام کرد که باید درباره کمربندهارو ببندیم ایییی واااای آخه چرا؟ چرا آدم نیاید طوری بوجود میومد که همیشه توو آزامش بسر ببره!!! این که خواسته زیادی نیست، سعی کردم نفس عمیقی بکشم و اعتماد بنفس داشته باشم، به این فکر میکردم که قراره من بعد از تحصیل یه مهندس بشم و مشکلاتو بتونم حل کنم البته به سبک خودم پس بودن هیچ تردیدن کمربندو بستم البته نه به کمرم بلکه از زیر رون پاهام رد کردم و دو تا سگگ هارو بهم وصل کردم که موقع پیاده شدن زندانی نشده باشم، آخییییش راحت شدم، دیگه نگران پیاده شدن نیستم یادمه بعد از چند دقیقه خیلی راحت تونستم کمربندو باز کنم اونجا بود که درس اول رو گرفتم که هنوزم خیلی وقتا ازش استفاده میکنم اونم اینه که دفتی آدم استرس داره بواسطه ترشح هورمونی اصلا نمیتونه خوب فکر کنه و تصمیم بگیره همین….

ترسیمی که از هند داشتم از همون بالای بمبئی کاملا بر خلافش بمم اثبات شد، خونه های کوچیک و حتی حلبی و در کنارش برج های مجلل و باشکوه و آدمایی که مثل مور و ملخ اینور و اونور میرفتند بهرحال پیاده شدم و نماینده ای که برا بردن من از فرودگاه به دانشگاه اومده بود پیداش کردم و نمیدونم چی شد که متوجه شدم این آقا میتونه یکی از شخصیت هایی باشه که من میتونم ازش الهام بگیرمو و توو موفقیت درسی و کاری نقش داشته باشه آخه اون یه چیف انجینیر بود و بسیار موفق توو کار راستی اسمش کامکار بود.

بعد از یه هفته گشت و گذار توو بمبئی به اتفاق رفتیم کلکته که باید اونجا دانشگاه میرفتم، با یازده نفر دیگه از همکلاسی های ایرانیم آشنا شدم که میبایست چهار سال با هم درس میخوندیم و همگی زودتر از من و با هم اومده بودند کلکته.

روز ها پشت روز ها خیلی سریع سپری میشد و منم داشتم حال میکردم طوری که چون عاشق موتور بودم و اصن دوستای دبیرستانیم منو رضا موتوری صدام میکردند یه موتور خریده بودم و آخر هفته ها برا خودم اینور و اونور شهر و حتی بعضی وقتا بیرون شهر که بزرگترین شهر هند بود رو میگشتم تا اینکه یه آخر هفته یکی از همکلاسی های ایرانیم بد جوری مریض شد و طوری داد و بیداد میکرد که همگی استرس گرفته بودیم و دست و پای خودمونو گم کرده بودیم، ما یه warden که به فارسی میشه سرپرست هندی داشتیم و  آخر هفته که دانشگاه تعطیل بود ما اونم نمیدیدم ولی مسئولیت تمامی ما ۱۲ ایرانی با اون بود منم که یه موتور داشتم زودی پریدم زو موتورم که برم خونه اون “واردن” و بگم که بیاد و یه کاری بکنه وقتی رسیدم دم خونشون ایشون خونه نبودند ولی خانومش گفت بیا پسرم بیا توو الان زودی پیداش میشه حالا هر چی بیشتر من اصرار میکروم که من راحتم رو موتور نشستم تا بیاد کمتر نتیجه میداد که بهو دیدم موتور و خودم توو خونه هستیم وقتی رفتم توو حیاط، اصرار ها شروع شد که برم داخل خونه خب منم که نمیدونستم چی به چیه پیشم خودم فکر میکردم اگه نرم حتما برسم هندی ها بی احترامی کردم برا همین رفتم توو خونه، سرم پائین بود که دیدم یکی میگه اینم دخترمه “آنجو” که دیدم آنجو عین ما ایرانی ها یه سینی چای اونم حتما از نوع چای کلکته بدست داره میاد سمت من، من منمن کنان فهمیدم که راضی به زحمت نبودم ولی توو دلم میگفتم چه زحمتی خیلی هم خووووووبههه، سه نفری رو زمین نشسته بودیم و با هم چیکار میکردیم آهان تفحس میکردیم و گرم صحبت بودیم مادرش هر چی هنر وجود داشتو گفت که آنجو داره هی میگفت آنجو خیاطی بلده آنجو آشپزی بلده آنجو معرق کاری بلده آنجو درسش خوبه آنجو خودش خوبه آنجو آنجو آنجو که انگار من آبجو خوردم و مست کردم چون کلا یادم رفته بود که برا چی رفته بودم اونجا. بهرحال داشت خوش میگذشت که زیر لب گفتم بر خر مگس معرکه لعنت که خودمم شمردم و دیدم که پدر آنچو اومد توو….. سلام بابی سلام بیی بیی کای سا ه ؟ تیگ ه توم کای سا ه ؟ آچا ه ……. رفتیم کانال هند و احوالپرسی و اینا که بهش فهموندم یکی داره میمیره خواستم بلند شم که تماااام اون حرفایی که زنش زده بود و اونم تکرار کرد آنجو اینطوزیه و آنجو اونطوریه و دیگه نگم منم حیرون که الان وقتش نیست بیا بریم شاید ما بتونیم از مرگ کسی جلوگیری کنیم پس دوتایی راه افتادیم و مابقیه ماجرا که خلاصه این دوست ما با همون دو سه تا قرصی که ایشون از خونه آورده بود خورد و خیلی زود خوب شد فکرشو بکن حتی ما رو بیمارستان هم نبرد، بعدها چندین بار این آفای واردن ازم خواست که باهاش برم خونشون منم که انگار می خوار بهم تجاوز بکنه هر دفعه یه بهونه ای می آوردم ولی قلبا” دوسش داشتم اصن چند بار هم اومد توو خوابم ولی هنوزم نمیدونم چرا من نمیرفتم خونشون تا اینکه متوجه شدم خیلی زود با یه هندی ازدواج کرد و رفتند یه شهر دیگه، وااای که ناراحت شدم نه از اینکه آنجو رفته بلکه از حماقت خودم آره از خودم ناراحت بودم و چنین بود که من دومین تجربه زندگیمو کسب کردم، اینکه شانس هی در خونه آدمو نمیزنه شاید نزنه شایدم فقط یه بار بزنه پس همیشه ازش استقبال کن و باهاش زندگی کن که زندگی با همین چیزا شیرین و لذتبخش میشه آره رنگ زندگی با شانس عوض میشه. 

شکست عشقی ۳

اییی جانم این آدمی که هنوز نتونسته یه جفت برا خودش پیدا کنه ولی از درس و مشق فارغ شده و این خودش آغاز یه زندگی تازه هست که میتونه حالا با خیال راحت اللی تللی کنه و حالا دیگه دیپلم گرفتم و کسی نمیتونه منومسخره کنه برو بچه تورو چه به عاشقی !!! توو دبیرستان یه معلم زبان داشتم که هر جا منو میدید سعی میکرد ازم دوری کنه چون میدونست الان میام و ازش میپرسم آقا آقا چطوری میشه رفت خارج ؟ خارج رو خوب اومدم ولی واقعا” همیشه ازش همین سوال رو میکردم آخه برا من هر جایی بیرون از ایران خارج بود و فقط میخواستم از ایران برم بیرون، حالا هر کجا اصن نا کجا آباد فقط بیرون از ایران باشه. یه روز بطور اتفاقی که خونه دوستم مشغول بازی پینگ پنگ بودیم دوستم که لعنت خدا بر او نباد بمن گفت رضا تو که عشق بیرون رفتن از ایران رو داری، کشتیرانی جمهوری اسلامی برا اعزام خارج دانشجو استخدام میکنه من که فقط یه بعدی به زندگی نگاه میکردم له له زنان گفتم چجوری؟ اونم برام توضیح داد و بدو بدو رفتیم و روزنامه خریدیم و فرم های مربوطه رو که همون روز آخرین مهلتش هم بود پر کردیم و رفتیم اداره پست و ارسال کردیم و چند ماه بعد آزمون ورودی و معاینات پزشکی و ….. یک سال بعد آماده برا رفتن آره واقعا یک سال طول کشید و بعد از آخرین مصاحبه بمن گفتند که برم برا پرواز هندوستان بلیط نهیه کنم اخه چرا من؟ نمیدونم شاید کلاف زندگی منو که یکی میبافت رو اونا تهیه میکردند و میدونستند چه بلایی میخواد سرم بیاد.

بهرحال منم رفتم خبابون بهار یه آژانس شیک و پیک که وقتی وارد شدم، داشتم با نگاه کردن به در و دیوار به جلو حرکت میکردم که صدای یه دختری منو به خودش جلب کرد- آقا بفرمایید اینجا- اونجا چرا اونجا ؟ جلوترش هم که یه خانم دیگه ای مشتری نداره!!! خب بمن چه، منم رفتم و گفتم یه بلیط برا بمبئی میخواستم، گفت تنها هستید ؟ یه لحظه مکث کردم من که ۱۹ سالمه مگه چیه ! گفتم بله تنهام وقتی داشت کارهای ثبت بلیط رو انجام میداد منم حسابی اسکنش کردم نه یک بار و دو بار تا تونستم هی از بالا میرفتم پائین و برمیگشتم خیلی سعی کردم که بهش بگم من چند ساله که آرزوی تحصیل خارج از ایران رو دارم ولی اگه شما با من دوست بشید من نظرم عوض میشه اصن دوس داشتم همونجا بشینم و تکون نخورم و نگاهش کنم وایییی دنیا رو سرم خراب شد چون یهو دیدم بلیط رو گرفته جلوم و میگه برو اتاق رئیس امضا کنه و همونجا پرداخت کنید منم که گمراه و اسیر شده بودم از نگاهم متوجه شد که چرا اینقدر زود!! دستشو برد عقب و گفت بزار خودم امضاشو میگیرم و از جلو من رد شد سمت اتاق رئیس و ایندفعه کل اندامشو اسکن کردم و اونم خوبه خوب متوجه این موضوع شده بود که یه نگاه سنگین داره بدرقش میکنه، چرا بعضی وقتا زمان اینقدر زود میگذره !!! داشتم با نگاهم میخوردمش که با دست بهم گفت که بیام اتاق رئیس و پولشو پرداخت کنم بهرحال کارای تهیه بلیط تموم شد ولی کارای من توو اون آژانس تموم نشده بود چون اون شب نمیدونید چه به من گذشت،فردای اون روز دوباره رفتم همونجا منتهی هیچ بهونه ای برا رفتن به داخل نداشتم منم از پشت شیشه عین بچه ای که از پشت شیشه مغازه شیرینی فروشی به شیرینی نون خامه ای ذل زده باشه منم به اون دختره ذل زده بودم و فقط خدا خدا میکردم کسی متوجه من نشه تا بتونم بیشتر نگاش کنم تا سیر شم ولی آدم حریص هم مگه سیر میشه ؟ این قضیه تا دو هفته ای که روز پرواز من بود همچنان ادامه داشت و هر روز بیشتر و بیشتر به این موضوع فکر میکردم که این همه دانشگاه توو ایران خب چرا حالا من باید برم هند ولی توو این افکار بودم که خودمو توو فرودگاه دیدم و با یه پرواز تمامی اون افکارم پرواز کردند و من مانده ام تنهای تنهااااا.

احساسات یا شوق و اشتیاق

تو گل طناز منی ملودی آواز منی. emotion or passion is leading you to growth ? or both

یه سوالی که خودم جوابشو نمیدونم اینه که احساس بهتره یا شوق و اشتیاق البته میتونم حدس بزنم که آدم با انگیزه افزایش احساس درونیش،  رو به رشد و تکامل ه و انسان از فرار از احساسات رو به زوال و نابودی. مگه میشه انسان بتونه بدون احساس زندگی کنه پس چرا بما ما یاد میدادن که باید بر همه چیز کنترل داشته باشیم از جمله احساسمون چرا؟ و آنچه در مورد شوق و اشتیاق میدونم اینه که نباید اجازه دهیم که از بین برود So Don’t let passion lead to burnout

 

 

 

 

 Here are five practical keys to unlocking your passions

   Think

Everything first starts as a thought. Think about where you are right now.

 Are you energized, engaged and excited each day? This is a passion question.

 Is there something you have always wanted to do but haven’t? This is a potential question.

 Do

This is about action. these three things:

 This is what I am truly passionate about:

 This is something I would like to learn more about:

 This is something I believe I have been “called” to do:

 Beliefs

This is about why you do not already have the things you think you want.  these three things:

 What or who is a barrier to me moving closer to my passions in life?

 What or who is preventing me from reaching my potential in life?

 What or who is making it difficult for me to walk in my purpose in life?

 Review

This key is harder to turn than the others. Now it’s time to review where you are, what you want and the reasons or causes that you have or do not have what you want in life. Here are some deep-reflection question?

 Action

Now it’s time to take action remembering that the best singers have coaches, The best business executives have assistants. The best teams have trainers.

قصه گل و تگرگ

عشق عاشق توو چشاش پنهون نمیشه

یادمه وقتی پدرم زنده بود ما موظف بودیم همیشه آخر هفته میومدیم خونش یا نگاهی بالا پائین به تقویم میکردیم تا اگه یه روز تعطیل پیدا میکردیم میزاشتیم کارای شخصی رو یا اون روز انچام میدادیم و یا آخر هفته نمیرفتیم خونه پدر و اون روز تعطیل میرفتیم همیشه موقع غذا خوردن هر آنچه را که میخواست بخوره از میز یا سفره برمیداشت یواش یواش با اونا حال میکرد آخه خیلی آهسته میل میکرد بعد ها بدون اینکه خودش بخواد چیزی رو بمن یاد بده، من دو تا مطلب از غذا خوردنش یاد گرفتم یکی اینکه از یه فعل ساده و تکراری نهایت لذت رو ببرم حتی غذا خوردن و یا خوابیدن و دوم اینکه نونتون رو با هم تقسیم کنید آره تقسیم کنید ولی از نون همدیگه نخورید آره نون رو خودش میخرید و بما میداد که همه نون بخوریم ولی اندازه ای که میخواست بخوره نون برش میزد و همشو میخورد بعدها بیشتر و بیشتر متوجه این امر شدم که توو عشق هم همین فرمول صدق میکنه آدما اگه عاشقن دیگه نباید به نون همدیگه کاری داشته باشن اگه بهم عشق میورزن دیگه نباید دخالتی توو امور همدیگه داشته باشن اگه عاشقیم خب بزاریم عشقمون رها باشه بزاریم عشقمون زندگی کنه یزاریم برا خودش مث پروانه توو دشت پر از گل به هر سمتی که میخواد پر بکشه بزاریم کنترل این ماشین که پشت فرمون نشسته دست خودش باشه و هر چه میخواد گاز بده و حال کنه، چه دیر ولی خوشبختانه بالاخره متوچه شدم عاشقی یعنی رهایی.

شکست عشقی ۲

رضا

چندین سال بعد که بازم توو همون محل رضای شکست خورده تردد میکرد چندین مرتبه دختری رو دید که خیلی برازنده و چشمگیر و توو دل برو بود یه بار توو این خیره شدنها دیدم که هر چقدر من اونو نگاه میکنم اونم ذل زده به منو و دست بردار نیست طوری که بنده کم آوردم و سرم رو آوردم پائین البته از روی خجالت نه اینکه دوس نداشتم، اینجا بود که یه ندای درونی اوومد و در گوش من نجوا سر داد که رضا چه نشستی که بلند شو که وقت عاشقیه، بلند شو که رنگ زندگی دوباره عوض شده اونم چه رنگی !!!!

مدتی از این دید زدنها گذشت و منم با دیدن صورت این دختر که اسمش رو هم نمیدونستم چنان از خود بیخود میشدم که متوجه شدم اصن من به عشق این دختره هست که از مدرسه زود میام خونه و همیشه میرم توو کوچه که چی؟ فقط اونو ببینم آخه با دیدنش یه حس اوج گرفتن، حس پرواز، حس معلق شدن در فضا بهم دست میداد و چون احساس میکردم اگه منو این فرشته ی زمینی باهم دوست بشیم دیگه من تمام آرزوهام محقق شده مخصوصآ حس میکردم از من هم بزرگتره واااااااای یه دختر خوشگل اونم از من بزرگتر به من توجه داره ضمنآ منم دوست داره، خیلی سعی کردم بهش نزدیک بشم و بهش بگم من دوستت دارم ولی مگه بدون مقدمه میشه نهههههه اصلآ امکان نداره آخه ناراحت این بودم که بدست نیاورده از دستش بدم چون اون وقتا هم دخترها حتی زیر ۱۸ سال ازدواج می کردن و هم یه چند وقتی میشد که توو کوچه نمیدیدمش همش نگران بودم، اون روزا یه شعری بود که ورد زبون من افتاده بود که با یه روز میدونم بی خبر شروع میشد، منم عاشق و آدم عاشق میره دنبال چی؟ شعر و شاعری ، برا همین تصمیم گرفتم حالا که ذوق شعر گفتن ندارم خب همین شعررو تغییر بدم و شد اولین شعر زندگی من که نوشته بودم، یه روز میدوووونم بی خبر سر زده ازراه میرسی کارت عروسی مییییی دهی با آشنا ها می روی آههههه با آشنا ها می روی ………. اینو نوشتم توو یه تیکه کاغذ و کسی هم نبود که بمن بگه خب حالا چجوری میخوای این نامه رو به دستش برسونی آخه یه بچه خجالتی که نمیتونه بره جلو و به یه دختر بگه بفرمائید این برا شماست. بهرحال روزها سپری میشد و این نامه از بس توو جیب من بود خیلی مچاله شده بود یه روزی که داشتیم توو کوچه فوتبال بازی میکردیم بعد از مدتی طولانی که ندیده بودمش رنگ از رخسارم پرید و به دوستام گفتم اوووه من باید برم جایی و دیگه بازی نمیکنم و وقتی اون فرشته از کنارم رد شد منم دنبالش راه افتادم خوب میدونستم که فقط دو کوچه توو د رتوو فرصت دارم که نامه رو به دستش برسونم رفتم و رفتم و رفتم ولی تا د ر خونشون نتونستم هیچ حرکتی بکنم اونم که متعجب شده بود چرا من پشت سرشم اونم تازه هر جایی که اون قدم میذاشت سعی کردم همونجا قدم بزارم، تا رسیدیم در خونشون در رو باز کرد و یه نگاه پر انرژی به من انداخت که انگار تازه متوجه شده بودم من ماموریت دارم، در بزرگ فلزی وقتی بسته شد انگار دریچه قلب من بسته شده منم شروع کردم از اون در بالا رفتن کاغذ رو از جیبم د رآوردم یه کم بیشتر مچالش کردم و پرت کردم و افتاد پشت سرش منم که احساس کردم ممکنه نبینه و داداشش یا باباش اونو پیدا کنه همون بالا با پاهام محکم زدم به د رو تا روشو برگردوند که ببینه کیه بدون اینکه منو ببینه پریدم پائین و در رفتم.

هیچکس نبود بهم بگه آخه جوجه اگه عرضه نداری عرضه رو درست نوشتم؟ مگه مجبوری کاری بکنی که آدرنالین خونت اونقدری بالا بره که ضربان قلبت دوبل بشه و به مرز سکته برسی بهرحال شوق و شعفی پیدا کرده بودم که هنوزم حاضر نیستم باچیز دیگه ای عوض کنم دروغ گفتم الان با چیزای دیگه ای عوض میکنم، بهرحال من تی نیجر شده بودم و یه غریضه ای پنهان در من شکوفا شده بود ولی نمیدونستم جریان چیه، این حرکت و اتفاقهای مشابه تا مدتی کم و بیش رخ میداد و منم داشتم زندگی میکردم زندگیی با رنگی زیبا فکر کنم رنگ زندگی ارغوانی شده بود، چند وقتی بود که انقلاب شده بود و مملکت ثبات لازم رو نداشت یه روز صبح تعطیل سرو صدای زیاد خیلی از همسایه های فضول از جمله منو به خودش جلب کرد وقتی رسیرم مرکز اون ناآرومی، دیدم چند تا مرد قوی هیکل دارن دوست منو و خواهرش رو میبرن کمیته، میخواستم برم جلو و بگم یکی از این دخترا خیلی پاکه و بیگناه اون کاری نگرده من میشناسمش بخدا آدم خوبیه، با این تخیلات غوطه ور شده بودم که اونا رو سوار ماشین کردند و بردند، بعدها از همسایه ها متوجه شدیم که اونا مجاهد بودند و دیگه هیج وقت ندیدمش.

 

شکست عشقی

تو توو زندگی چند بار شکست خوردی؟ چند بار شکست عشقی خوردی؟ چند بار که شکست خوردی حتما” بلند شدی که الان وجود داری، مطمئن باش با شکست عشقی هم بلند میشی ناراحت نباش
زمان when the time flies زمان که سپری میشه همه چی به اول بر نمیگرده بلکه از اول هم بهتر میشه فک کنم چالز چاپلین گفته همه چی آخرش خوب میشه اگه میبینی هنوز خوب نیست بدون هنوز آخرش نشده.
من توو زندگی صدها بار شکست خوردم و بلند شدم خیلی وقتا خودم بلند شدم بعضی وقتا هم منو بلند کردند منظورم اینه که کمکم کردند تا به زندگی برگردم، و از اونجائی که شکست عشقی کمتری خوردم برا همین تعدادش توو ذهنم مونده، بله من ۱۷ بار شکست عشقی خوردم آره ۱۷ بار و الان بازم دارم زندگی میکنم.

یادمه من ۱۲ سالم بود که هر روز خب برا بازی میرفتم توو کوچه، حالا بعضی وقتا فوتبال بازی میکردیم بعضی وقتا هم بازی های دیگه. من که عاشق یه بازی شده بودم میدونید عاشق قایم موشک بازی آره بازی دخترونه، آخه یه دختره بود به اسمه سهیلا و سهیلا ۱۵ سالش بود یعنی از من بزرگتر اونم دختری شیطون و بلا، یادمه هر وقت یکی چشم میذاشت من همون نردیکیا قایم میشدم و اونا هم منو خیلی زود پیدا می کردن یه بار تا شمارش معکوس شروع شد، این دختر بلا دست منو گرفت و دوتائی شروع کردیم به دور شدن از اون محیط و رفتیم پشت یه ماشین قایم شدیم منم که تازه بالغ شده بودم خب بقیش دیگه یه هیچ کس مربوط نیست بغیر از خودمون دوتا، منم که تشنه… دیگه کسی نمیتونست منو از کوچه جمع کنه این جریان چند سالی ادامه داشت و برا منم رنگ زندگی عوض شده بود و فکر کنم شدده بود صورتی خوش رنگ ولی بعد از مدتی متوجه نشدم چی شد که بدون اطلاع قبلی یهو سهیلا با خونوادش از اون محل رفتند و تازه اونجا بود که متوجه شدم سرم کلاه رفته و اصلا حتی اونقدری ارزش نداشتم که به من بگه که از اون محل میخوان برن، بهرحال تمامی اون هیجان و شور و نشاط به یکباره تموم شدند و اینچنین بود که اولین شکست عشقی رقم خورد.

عاشقى / دوستى Love / Like

وای که من عاشق حسین پناهی بودم، اصن این مرد در زمان زندگیش هر حرفش یه داستان و راستان بود. او میگفت:
دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری؟!!!
سریع بعدش چنتا بادوم شیرین میخوری تا تلخیش از بین بره!
تو دیگه لذتی از بادوم های شیرین نمیبری!
فقط میخوای اون تلخی رو فراموش کنی!
وقتی هم که اون تلخی تموم شد…
دیگه میترسی بادوم بخوری!image
که نکنه دوباره تلخ باشه!!!
عشق مثل اون بادوم تلخه میمونه!
بعدش با آدمای زیادی آشنا میشی!!!!
ولی فقط برای فراموش کردن اون!
بعدش هم دیگه میترسی عاشق شی!
در اصل آدما فقط یه بار عاشق میشن!
از اون به بعدش یا واسه فراموشیه یا از اجبارِ تنهایی.

من که میگم این آغاز دوست داشتنه ابتداى دوستی با خود با طبیعت با زندگی.

وقتی آدم عاشقه، کم کم چیزای دیگه بدست میاره ولی عین کفه ترازو کفه عشق سبکتر میشه به عبارتی میشه گفت عشق بالا میره ولی سبک میشه و اوج میگیره تا به دوست داشتن میرسه. منم

وقتی وانمود میکردم گریه های دی را نمیبینم و او اصن هیچوقت ناراحت نیست فکر کردم که بردم، ولی باختم.

وقتی برنامه ریزی میکردم تا دی را به زور با کسانی که دوست نداشت خودمونی کنم, فکر کردم که بردم, ولی باختم.

وقتی به زور میخواستم خوشبختش کنم و اون چیزی نمی گفت. فکر میکردم که بردم، ولی باختم.

وقتی که کلی پول برای خرید یه خونه برا سرمایه گذاری هزینه کردم.  فکر کردم که بردم, اما باختم.

وقتی که در جمع خانوادگی جواب دندان شکنی به خواهرش دادم و سر جا نشاندمش, فکر میکردم که بردم, اما باختم.

وقتی برای هر کار زنانه به او فهماندم که من بهتر برنامه ریزی میکنم, فکر کردم که بردم, اما باختم.

وقتی درجمع خانواده خودم. عیب های دی را گفتم و همه خندیدند و کمی سر به سرش گذاشتم و کارهایش را مسخره کردم, فکر میکردم که بردم, ولی باختم.
وقتی دلش می شکست  و ناراحت میشد و میخواستم زیادی لوس نشود و تحویلش نمیگرفتم, فکر کردم که بردم, اما باختم.

وقتی سعی میکردم جلو دیگران وانمود کنم که من عاقلترم و اشتباهات تقصیر اوست و تنهایش میگذاشتم, فکر کردم که بردم, اما باختم.

وقتی سعی نمیکردم که مانند او بشم و او هم هیچگاه مانند من نشد هر دو فکر کردیم  که بردیم, اما هر دو به تساوی باختیم.

زندگی و محبت را ذره ذره باختیم عشق را پروندیم و شکست را طی بیست سال بردیم.

عشق یعنی من میگذرم تو بمانی و دوست داشتن یعنی مبارزه با خودخواهی به خاطر دیگری.

پدر و پسر

من که عاشق بودم تو نفهمیدی

با تو صادق بودم و تو نفهمیدی

پدر و پسرپدر و پسر-۱

زمانه عوض شده، زندگی عوض شده، وقتی پای صحبت بچه میشینی اون میگه پدر من که کاری نکرده و من باید جور کم کاری های اونو بکشم. چون از خدا غافل شده، خب حق داره میخواد ترقی کنه و برای ترقی حتما به پله احتیاج داره تا از اون بالا بره و وقتی کارش تمام شد دیگه به اون نردبون احتیاج نداره و بد روزگار اینه که حتما میخواد نردبون کهنه، جلوی چشماش نباشه و حالا وقت اونه که بزارش توی انباری پیش مابقی وسایل کهنه و بدردنخور.ولی زندگی نردبون نیست که بچه ها ازش بالا برن آخه بی انصاف، پدر ریشه زندگیه و بچه خود درخت، حالا وقت اینه که همه خود درختو ببینند و به ریشه کاری نداشته باشند، آخه گناه پدر چیه که عشقشو ازش میگیرن انسان میخواد به کجا برسه که ارزش هارو بی ارزش میکنه، وقتی بچه ها بزرگ میشن خب حتما بزرگ هستند که میگن بزرگ شدند ولی اگه پدر پیر شده بچه باید بدونه که اونم بزرگ شده بود و یه روزی بزرگ بوده و بچه هم یه روزی پیر میشه، اونا هم باید همون مراحل رو بگذرونند.

من نیازی به دلسوزی ندارم چون من خدارو دارم و خدا به من یه دل بزرگ داده ولی دلی که شکست شکسته، عزت مرد وقتی از بین بره دیگه کسی رو نمیشناسه. همه عاشق میشن ولی اغلب نمیتونن اونو حفظ کنن خب منم از این قاعده مستثنی نیستم.

اگه آرزوهامو توی دلم کشتم. اگه عشق واقعی باشه گذشت زمان مستحکمترش میکنه حتی اگه اشک و خون در فرد یکی شده باشه. حتما پسر میگه خب وظیفه بوده، باید در نظر بگیره اون منو دوست نداره بخاطر اینکه من آدم خوبی هستم بلکه اون منو دوست داره چون آدم بسیار شریفیه. وقتی بچه هستند پدرشونو دوست دارن اصن پدر براش یه سمبله و وقتی پدر محبت بچه رو احتیاج داره بچه اونو دریغ میکنه…..پدر و پسر-۲

آخه چرا میخوای آغوشتو از من بگیری اینو وقتی یه پدر میگه که توی خودش گم شده.

آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم ….

جام خود را پر کنید

تا تو عاشقانه بودی شب من سحر نمیخواست    به ستاره دل نمی بست از تو بیشتر نمیخواست

حقیقت آدمی کلامی نیست که بیان میکند بلکه حرفهایی است که از تو پنهان می نماید اگر خواستی انسانی را بهتر بشناسی به آن چیزی که نمیگوید گوش بسپار، راستی  دقت کردید نگاه آدما حرفهای ناگفته بسیار دارد.

جام آرامشاگر جام آرامش درونی خودمان خالی باشد همواره از نزدیکترین خود توقع داریم که کمبودهای روحی ما را جبران کند چه دیر ولی خوب فهمیدم که در روابط احساسی، عشق دو طرف، هر چقدر هم عمیق باشد حتی اگر یکی از طرفین بهم محتاج باشند و این انتظار وجود داشته باشد، در لحظه ای که عطش روحی توسط همیار تامین نگردد آنگاه طرف مقابل دلسرد و خشمگین میشود و نهایتا رابطه به جدایی منجر میشود پس این سوال نا خودآگاه شکل میگیرد، خدایا چرا؟ من که عاشق او بودم آیا او را خوب نشناخته بودم؟ آیا او روی پنهانی داشت که از من مخفی کرده بود؟ آری جواب این است شناخت کافی نبود البته نه کمبود شناخت از او بلکه از خود. راز اینجاست زمانیکه خود را در واقع دوست داشته باشیم و از درون آرام باشیم همچنین عاشق خدای خود شویم، همان خدا را درون یار خواهیم یافت و آن عشق جاویدان می ماند یعنی عشق بدون شرط و بدون انتظار.

عشق یا دوست داشتن

 

من با تو هستم و با تو این دنیارو عشقه….. مثل فرشته ای و با تو این دنیا بهشتهold human

خیلی تجربه کردم تا متوجه بشم عشق چیزی نیست که با خواهش بدست بیاد. باید توش غرق شد اوایل فکر میکردم انتهای دوست داشتن عشقه، بعدها متوجه شدم که چقدر با هم متفاوتن البته منم مثل خیلی آدمای دیگه بعضی قضایارو دیر متوجه میشم ولی خدایا از اینکه اینو بهم فهموندی سپاسگزارم.

اخیرا یه دوستی مطلب نقل قول زیرو برام میل کرده بود که خوندنش خالی از لطف نیست .

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سرزند، کم ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کندو باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را دردوستمی بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد

loveدوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را
او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی

دوست داشتن را:

  • نه می گویند
  • نه می نویسند
  • نه ثابت می کنند
  • نه نشان می دهند
  • نه طلب می کنند

بقول بزرگی کسانی که شما را دوست دارند همواره دوست دارند و کنارتان می مانند و اگر هزار دلیل برای رفتن وجود داشته باشد یک دلیل برای ماندن خواهند یافت.

در واقع اگه یکی بهت گفت عاشقتم خب میتونی باور کنی چون شخص از نیمه عاطفه و احساس چیزی بیان کرده که واقعا قابل احترامه ولی اگه کسی گفت دوست دارم، تا رسیدن به تمامی باورهای قشنگ دوست داشتن اصلا باور نکن. میدونید میخوام بگم بر خلاف باور عمومی اول عشق میاد سراغ آدما و به مرور که عمیق شد به دوست داشتن تبدیل میشه، دوست داشتنی که چون بر پایه عقل و ادراک آدمی بیان شده ابدی است.

عشق یعنی حسرت پنهان دل

زندگی در گوشه ویران دل

عشق یعنی سایه در یک خیال

عشق یعنی آرزوی سرکش و گاهی محال

شاید عشق بتونه یه جاده یه طرفه باشه ولی عمق وجودی دوست داشتن بر پایه فرد بنا شده و دریافت اونم خیلی جای تعمق داره.

 باب مارلی میگه:

می گویی دوست دارم زیر باران قدم بزنم اما وقتی باران می بارد چتر به دست می گیری،

می گویی آفتاب را دوست دارم ولی زیر نور آفتاب دنبال سایه میگردی،

می گویی باد را دوست دارم ولی وقتی باد می وزد پنجره را می بندی،عشق

حالا دریاب وحشت مرا وقتی می گویی دوست دارم.

تا خون در رگهایم جاریست دوستت دارم

مهربانم دوستت دارم.

توی یه جمله ، دوست داشتن یعنی اینکه اولین هدیه ماندگار رو که ازش میگیری، قلبش باشه.