اون سالها که ما توو کلکته درس میخوندیم آمار جهانی حاکی از آن بود که این شهر کثیف ترین شهر دنیاست و من علیرغم اینکه هنوز جاپی از دنیا رو ندیده بودم ولی خیلی قشنگ متوجه میشدم که آره این شهر خیییلی کثیفه البته از دیدگاه کلی میگفتن که کثیفه مث الان تهران که میگن آلوده ترین شهر دنیاست توو همون موقع هم جاهای خیلی قشنگی داشت که خب چون ما دانشجو بودیم کمتر از اون جاها سر در میاوردیم یادمه وقتی یه غذا میخوردیم ۱۰ روپیه و ما که بخور بودیم با تمامی مخلفات و سه تا نوشابه و … جمعاٌ میشد ۲۰ روپیه یعنی دو دلار اون موقع هتل بود شبی ۵۰ روپیه ولی مثلاٌ توو پارک استریت که جای معمولی بود هتل شبی ۷۰۰ روپیه بود در واقع شبی ۷۰ دلار که با دلار ۱۰۰ تومنی میشه شبی هفت میلیون تومن که من فقط قیمت اون هتل رو میدونم متوجه ای دیگه منظورم اینه که یفینا خیلی از این گرون تر هم بوده اونم توو شهری که همه چی مفت و ارزون بوده، بگذریم اینارو گفتم که بگم ما بعد از برگشت از هند برا ادامه تحصیل که یه رشته تخصصی بود و تا اونموقع توو دانشگاه های ایران این رشته وجود نداشت ما رفتیم دانشگاه زاهدان که کثیف ترین شهر ایران بود یعنی ما موش آزمایشگاهی شده بودیم از یه جای کثیف به یه جای کثیفتر که مثلاٌ با اساتید پروازی به ما آموزش بدن. ناگفته نمونه که خود دانشگاه خوب بود ولی اون دروازه خاش و چهار راه مگسی و نگم براتون.

بعد از شکست عشقی هفتم که برام اتفاق افتاد اونم با خواهر دوستم، من دیگه فقط بالای درخت دنبال به دوست دختر نمیگشتم اصن کی دیگه درس میخوند من فقط توو دانشگاه تمام نگاهم به دخترا بود که چجوری باهاشون ارتباط برقرار کنم مطمئنم برا ارضا امیالم نبود بلکه میخواستم تنهائی درونمو پر کنم بکی باشه که منو دوس داشته باشه یکی باشه که دوسش داشته باشم یکی باشه که باهاش رشد کنم کامل بشم بتونم نگاش کنم و از نگاهش لذت ببرم و از انجائیکه اون زمان هنوز خون عرب ها توو رگم بود از داشتنش ببالم و به همه بگم که این مال منه، در واقع میخواستم کمبودامو جبران کنم و با رسیدن به بخشی از آرزوهام اون بخش از وجودم که آزار دیده بود التیام بدم و به خودم هم ثابت کنم که تو میتونی و کسی هستی که دیگران دوستت دارن این نوع عشق با دوست داشتن یه پسر خیلی فرق داشت دوستی با پسر خیلی خوب بود ولی برا گذران وقت و عشق ورزیدن با دختر یعنی نگه داشتن زمان و غرق شدن توو بی حسی و لذت بردن از وقت. این بود که مث عقاب همه رو زیر نظر داشتم تا اینکه روزی چشم به دختری دوخته شدم که با نگاهش منو فریز کرد اصن زمان برا من متوقف شد و احساس میکردم که این تیک تاک وقتی دوباره شروع میشه که من بتونم باهاش از دریچه دوستی وارد بشم البته نگاه عمیق اونم بی تاثیر نبود تا اینکه نمیدونم چی شد که تونستم شماره تلفن خوابگاه خودمو بهش بدم وای عجب موفقیتی عجب حس قشنگی عجب پیروزی دلچسبی و از همه جالبتر اینکه همون شب از خونشون به خوابگاه زنگ زد، خوابگاه اونطور بود که یه راهرو دراز بود مثلا سی منر که دو طرف این راهرو اتاق خواب ها تعبیه شده بودند و توو انتهای این راهرو تی وی روم بود همیشه چند نفری بودند که توش داشتند تلویزیون نگاه میکردن و برا اینکه صدای زنگ تلفن شنیده بشه تلفن رو گذاشته بودیم بیرون تی وی روم و هر کسی از اونجا رد میشد تلفن رو بر میداشت و با صدای بلند داد میزد فلانی بیا تلفن. وقتی اون شب شنیدم که میگن رضا بیا تلفن من همه اون راهرو رو دوویدم و گوشی رو برداشتم و انگار دنیا رو بهم دادن یعنی اونقدری حرف زدیم که هر کی از اونجا رد میشد میگفت رضا سوخت منم میگفتم چی کونت!!!!! ولی انگار داریم در مورد جابجائی مواد مخدر صحبت میکنیم اونقدری یواش یواش حرف میزدیم که همه تحریک شده بودن ببینن کی و چیه یعنی طوری شده بود که روزای بعد وقتی گوشی که زنگ میخورد همه قبل از اینکه کسی گوشی برداره داد میزدن رضا تلفن.

تا اینکه یه شب ازم خواست که برم در خونش، تو بمن گفته بودی بابات از اصفهان انتقالی گرفته و حالا با بابا و مامان زندگی میکنی عیبی نداره بیام در خونه گفت نه اونا رفتند مهمونی و تا دیر وقت نمیان، عجب مهمونی بجائی به به دمشون گرم، نمیدونم چجوری آماده شدم و حرکت کردم اون زمان زاهدان اصن کافی شاپ نداشت اصن امن نبود که شب بری بیرون ما خودمون پسرها هم خال میزدیم اگه مثلا دو نفری میرفتیم بیرون فقط اینجاش مثل آلمان بود یعنی ساعت ۷ همه جا تعطیل و شهر در سکوت بهرحال اونجا برا اولین بار بود که یه دل سیر نگاش کردم در بستری دوست داشتنی البته نه بستر تختخواب بلکه بستر سلامت و این داستان همچنان ادامه داشت تا اینکه ما دانشجوهای خارج دیده برگشتیم تهران آخه اونجا به همه ما میگفتند دانشجوهای هندی و تنها تغییر در ارتباط ما بغیر از اون لحظات اندکی که همدیگرو میدیدیم این بود که شماره تلفن من از خوابگاه تغییر به خونه پدر مادرم تفییر کرده بود طفلی بابام میدید که پول تلفن ما زیاد شده و همش مادرمو دعوا میکرد که زیاد صحبت میکنی گه گاه یه تشری هم به خواهر بزرگم میزد.
من تمامی مراحل مقدماتی برا آغاز بکار شرکت رو انجام داده بودم و دیگه از این ببعد قراره پول دربیارم و میتونستم با شرایط اونموقع که هر کس هر کاری پیدا میکرد مرحله بعد ازدواج بود در واقع قضیه یه کم برام جدی شد و روزها داشتم به این قضیه فکر میکردم که برای زندگی مشترک آیا اماده ام یا نه و بالاخره جوابشو گرفتن نه، دوس نداشتم دلشو بشکنم و دوس نداشتم یواش یواش هم بگم که این رابطه ای که تو میخوای به ازدواج ختم بشه من نمیخوام چون اصلا من بچه ام و تو هم بهتره هنوز عروسک بازی کنی توو چمن ها غلت بزنی و شیطونی کنی نه بیای و بچه داری کنی اصن من هنوز جوان نیستم میخوام جوونی کنم میخوام دور دنیا رو بگردم و لذت ببرم و ببینم شاید قسمت من اصن یه کس دیگه یه جای دیگه و یه زمان دیگه ای باشه نتونستم اینو بهش بگم تا اینکه یه بار که با خونوادش اومده بودند تهران خب با هم قرار گذاشتیم کجا؟ پاساژ صفویه که روبروش پارک ملت هست میتونم جسابی در این رابطه باهاش حرف بزنم قرارمون بود ساعت ۱۰ و نیم صبح ، من زودتر اونجا بودم اونم نه با گل و روی خوش بلکه طرف دیگه خیابون پشت درخت و ماشینی که خودمو استطار کرده بودم نمیدونستم چیکار دارم میکنم فقط اینو میدونستم که جرات اینو نداشتم که حرف دلمو بزنم وقتی دیدمش ناخودآگاه آب دهنمو قورت دادم از لذت بود یا ترس نمیدونم فقط دیدم عرق دستام روی ماشین افتاده و من فقط دارم نگاش میکنم ولی اون بنده خدا فقط چپ و راست خودشو می بینه تا منو ببینه نمیدونم چقدر گذشت ولی خوب میدونم اونقدری زیاد بود که نا امیدانه از اونجا رفت و منم دیگه از اون ببعد با بی رحمی حتی تلفن هاشم جواب نمیدادم حتی به خونه خواهرم هم تماس گرفت و وقتی خواهرم میگفت که سراغتو هی میگیره به دروغ میگفتم خودم بهش زنگ میزنم نمیدونم چرا اون کارو کردم چرا بهش زنگ نمیزدم چرا واقعا چرا اونقدر بیرحم شده بودم فقط اینو میدونم که یقینا دلم نمیخواد که چیزی رو بهش ثابت کنم یا اینکه شرایطی پیش بیاد که منو ببخشه و با هم زندگی کنیم فقط دلم پٌر میکشه که ببینمش و بهش بگم معذرت میخوام.