شکست عشقی ۲

رضا

چندین سال بعد که بازم توو همون محل رضای شکست خورده تردد میکرد چندین مرتبه دختری رو دید که خیلی برازنده و چشمگیر و توو دل برو بود یه بار توو این خیره شدنها دیدم که هر چقدر من اونو نگاه میکنم اونم ذل زده به منو و دست بردار نیست طوری که بنده کم آوردم و سرم رو آوردم پائین البته از روی خجالت نه اینکه دوس نداشتم، اینجا بود که یه ندای درونی اوومد و در گوش من نجوا سر داد که رضا چه نشستی که بلند شو که وقت عاشقیه، بلند شو که رنگ زندگی دوباره عوض شده اونم چه رنگی !!!!

مدتی از این دید زدنها گذشت و منم با دیدن صورت این دختر که اسمش رو هم نمیدونستم چنان از خود بیخود میشدم که متوجه شدم اصن من به عشق این دختره هست که از مدرسه زود میام خونه و همیشه میرم توو کوچه که چی؟ فقط اونو ببینم آخه با دیدنش یه حس اوج گرفتن، حس پرواز، حس معلق شدن در فضا بهم دست میداد و چون احساس میکردم اگه منو این فرشته ی زمینی باهم دوست بشیم دیگه من تمام آرزوهام محقق شده مخصوصآ حس میکردم از من هم بزرگتره واااااااای یه دختر خوشگل اونم از من بزرگتر به من توجه داره ضمنآ منم دوست داره، خیلی سعی کردم بهش نزدیک بشم و بهش بگم من دوستت دارم ولی مگه بدون مقدمه میشه نهههههه اصلآ امکان نداره آخه ناراحت این بودم که بدست نیاورده از دستش بدم چون اون وقتا هم دخترها حتی زیر ۱۸ سال ازدواج می کردن و هم یه چند وقتی میشد که توو کوچه نمیدیدمش همش نگران بودم، اون روزا یه شعری بود که ورد زبون من افتاده بود که با یه روز میدونم بی خبر شروع میشد، منم عاشق و آدم عاشق میره دنبال چی؟ شعر و شاعری ، برا همین تصمیم گرفتم حالا که ذوق شعر گفتن ندارم خب همین شعررو تغییر بدم و شد اولین شعر زندگی من که نوشته بودم، یه روز میدوووونم بی خبر سر زده ازراه میرسی کارت عروسی مییییی دهی با آشنا ها می روی آههههه با آشنا ها می روی ………. اینو نوشتم توو یه تیکه کاغذ و کسی هم نبود که بمن بگه خب حالا چجوری میخوای این نامه رو به دستش برسونی آخه یه بچه خجالتی که نمیتونه بره جلو و به یه دختر بگه بفرمائید این برا شماست. بهرحال روزها سپری میشد و این نامه از بس توو جیب من بود خیلی مچاله شده بود یه روزی که داشتیم توو کوچه فوتبال بازی میکردیم بعد از مدتی طولانی که ندیده بودمش رنگ از رخسارم پرید و به دوستام گفتم اوووه من باید برم جایی و دیگه بازی نمیکنم و وقتی اون فرشته از کنارم رد شد منم دنبالش راه افتادم خوب میدونستم که فقط دو کوچه توو د رتوو فرصت دارم که نامه رو به دستش برسونم رفتم و رفتم و رفتم ولی تا د ر خونشون نتونستم هیچ حرکتی بکنم اونم که متعجب شده بود چرا من پشت سرشم اونم تازه هر جایی که اون قدم میذاشت سعی کردم همونجا قدم بزارم، تا رسیدیم در خونشون در رو باز کرد و یه نگاه پر انرژی به من انداخت که انگار تازه متوجه شده بودم من ماموریت دارم، در بزرگ فلزی وقتی بسته شد انگار دریچه قلب من بسته شده منم شروع کردم از اون در بالا رفتن کاغذ رو از جیبم د رآوردم یه کم بیشتر مچالش کردم و پرت کردم و افتاد پشت سرش منم که احساس کردم ممکنه نبینه و داداشش یا باباش اونو پیدا کنه همون بالا با پاهام محکم زدم به د رو تا روشو برگردوند که ببینه کیه بدون اینکه منو ببینه پریدم پائین و در رفتم.

هیچکس نبود بهم بگه آخه جوجه اگه عرضه نداری عرضه رو درست نوشتم؟ مگه مجبوری کاری بکنی که آدرنالین خونت اونقدری بالا بره که ضربان قلبت دوبل بشه و به مرز سکته برسی بهرحال شوق و شعفی پیدا کرده بودم که هنوزم حاضر نیستم باچیز دیگه ای عوض کنم دروغ گفتم الان با چیزای دیگه ای عوض میکنم، بهرحال من تی نیجر شده بودم و یه غریضه ای پنهان در من شکوفا شده بود ولی نمیدونستم جریان چیه، این حرکت و اتفاقهای مشابه تا مدتی کم و بیش رخ میداد و منم داشتم زندگی میکردم زندگیی با رنگی زیبا فکر کنم رنگ زندگی ارغوانی شده بود، چند وقتی بود که انقلاب شده بود و مملکت ثبات لازم رو نداشت یه روز صبح تعطیل سرو صدای زیاد خیلی از همسایه های فضول از جمله منو به خودش جلب کرد وقتی رسیرم مرکز اون ناآرومی، دیدم چند تا مرد قوی هیکل دارن دوست منو و خواهرش رو میبرن کمیته، میخواستم برم جلو و بگم یکی از این دخترا خیلی پاکه و بیگناه اون کاری نگرده من میشناسمش بخدا آدم خوبیه، با این تخیلات غوطه ور شده بودم که اونا رو سوار ماشین کردند و بردند، بعدها از همسایه ها متوجه شدیم که اونا مجاهد بودند و دیگه هیج وقت ندیدمش.