شکست عشقی ۶

هر فکری که تاثیر واقعی داره وجود واقعی هم داره پس در همین جا همین جائی که ما هستیم وجود داره، هر فکری میتونه وجود واقعی داشته باشه. چه کنم که این وجود واقعی اگه از نوع احساس باشه خیلی وقتا همدست آدم نیست اصن انگار بین عقل و عشق میباید یکی همدست آدم نباشه. روزا سپری میشدند توو شهری که امروزیا بهش میگن غربت و ما اونوقتا میگفتیم دنیائی دیگه از نوع زیبائی و زیبائی و زیبائی، حتی توو کلکته که کثیفترین شهر هند اعلام شده بود “مگه الان تهران کثیف نیست” منم دوس داشتم توو این کثافت با موتورم فقط دور دور بزنم مثل عاشق واقعی که دوس داره تا صبح موهای عشقشو شونه کنه و با تفکراتش غرق در بی وزنی بشه.

 

 

 

 

 

 

یکی از اون روزا با چند تا دیگه از دانشجوهای هم وطنم (یاد اون شعر افتادم و ط نم) که بیرون داشتیم قدم میزدیم وارد یه مغازه شدیم، اون روزا خیلی درد داشتم آخه من، جوانی که هنوز ۲۰ سالشم نشده خب درد داره، درد تنهائی درد غریبی و از همه مهمتر درد عشق اصن من خود درد بودم و دوس نداشتم با کسی مطرحش کنم دوست نداشتم ضعف خودمو نشون بدم و کسی برام دلسوزی کنه از اول زندگی فهمیدم که نباید با کسی همدرد باشم آخه آدم همدرد که نمیتونه تورو رشد بده، فقط به حرفات گوش میده و بس، چون اونم همدردته، از اولم دوست نداشتم درد و دل کنم چون شنونده کاری نمیکنه آخه اونم همدردته که تمایل داره به حرفات گوش کنه، یه مربی بی رحم میتونه یه مبارز سرسخت بسازه دنیائی که اینقدر بی رحمه میتونه از من یه آدم سرسخت و قوی بسازه، بگذریم، وارد مغازه شده بودیم و تمام اجناس توو مغازه رو حسابی بازرسی میکردیم که متوجه شدیم تمامی ادکلن ها و خمیر ریش ها و تمامی اجناسش رو خیلی گرونتر از بقیه مغازه ها میفروشه، بعضی از ماها یه نگاهی بهم کردیم و با نگاه بهم رسوندیم که باید فروشنده ادب بشه، حماقت ما اونقدری بالا بود که چند نفرمون چند تا رژ لب و ناخن گیر و لاک ناخن برداشته و داشتیم از مفازه بیرون میومدیم که من متوجه شدم یه دختری وارد مغازه شده و بنظر میاد فروشنده اصلی اونه و اون آقاهه فقط برا لحظاتی اونجا بوده برا همین وقتی برگشتیم هاستل- به محل اقامت هاستل میگن- همگی باهم از اتقاقی که خودمون رقم زده بودیم کاملا” پشیمون شده بودیم و قرار گذاشتیم اونارو برگردونیم برا همین دوباره رفتیم همونجا و من سر دختره رو گرم کردم و بچه ها هم اونارو گذاشتند سر جاشون. البته من سر دختره رو گرم کرده بودم اونم دل منو کاملا گرم کرده بود در واقع من با حرفام سرشو برده بودم و اونم با نگاهش دل منو برده بود چون وقت و بی وقت میرفتم اونجا و باهم حرف میزدیم، اصن انگار من اومده بودم هند که با این دختر آشنا بشم و فقط حرف بزنیم و لذت ببریم.

 

 

 

 

 

 

 

درود بر حقانیت، حق این بود که من هر آنچه را که میدیدم میخواستم با باورام همفاز بشه و بخت و اقبال یه جور دیگه رقم میخورد، ای بخت که همچو ماه دستخوش تغییر هستی و گاها” باریک همچون هلال.

این هلال ماه وقتی از بین رفت که بعد از چند روز متوالی که مغازه تعطیل بود یه روزی دیدم کاربری مغازه تغییر کرده و  اصن مغازه کلا” به رستوران تبدیل شده، اونجا بود که متوجه شدم وقتی آمیشا- آمیشا اسم اون دختر بود- بارها صخبت از اتمام این رابطه رو میکرد و منم جدی نمیگرفتم حقیقت داشت خب چرا دخترا رک و پوست کنده با آدم حرف نمیزنن آخه واقعا” چرا؟؟؟

شکست عشقی 6

شکست عشقی

تو توو زندگی چند بار شکست خوردی؟ چند بار شکست عشقی خوردی؟ چند بار که شکست خوردی حتما” بلند شدی که الان وجود داری، مطمئن باش با شکست عشقی هم بلند میشی ناراحت نباش
زمان when the time flies زمان که سپری میشه همه چی به اول بر نمیگرده بلکه از اول هم بهتر میشه فک کنم چالز چاپلین گفته همه چی آخرش خوب میشه اگه میبینی هنوز خوب نیست بدون هنوز آخرش نشده.
من توو زندگی صدها بار شکست خوردم و بلند شدم خیلی وقتا خودم بلند شدم بعضی وقتا هم منو بلند کردند منظورم اینه که کمکم کردند تا به زندگی برگردم، و از اونجائی که شکست عشقی کمتری خوردم برا همین تعدادش توو ذهنم مونده، بله من ۱۷ بار شکست عشقی خوردم آره ۱۷ بار و الان بازم دارم زندگی میکنم.

یادمه من ۱۲ سالم بود که هر روز خب برا بازی میرفتم توو کوچه، حالا بعضی وقتا فوتبال بازی میکردیم بعضی وقتا هم بازی های دیگه. من که عاشق یه بازی شده بودم میدونید عاشق قایم موشک بازی آره بازی دخترونه، آخه یه دختره بود به اسمه سهیلا و سهیلا ۱۵ سالش بود یعنی از من بزرگتر اونم دختری شیطون و بلا، یادمه هر وقت یکی چشم میذاشت من همون نردیکیا قایم میشدم و اونا هم منو خیلی زود پیدا می کردن یه بار تا شمارش معکوس شروع شد، این دختر بلا دست منو گرفت و دوتائی شروع کردیم به دور شدن از اون محیط و رفتیم پشت یه ماشین قایم شدیم منم که تازه بالغ شده بودم خب بقیش دیگه یه هیچ کس مربوط نیست بغیر از خودمون دوتا، منم که تشنه… دیگه کسی نمیتونست منو از کوچه جمع کنه این جریان چند سالی ادامه داشت و برا منم رنگ زندگی عوض شده بود و فکر کنم شدده بود صورتی خوش رنگ ولی بعد از مدتی متوجه نشدم چی شد که بدون اطلاع قبلی یهو سهیلا با خونوادش از اون محل رفتند و تازه اونجا بود که متوجه شدم سرم کلاه رفته و اصلا حتی اونقدری ارزش نداشتم که به من بگه که از اون محل میخوان برن، بهرحال تمامی اون هیجان و شور و نشاط به یکباره تموم شدند و اینچنین بود که اولین شکست عشقی رقم خورد.